-
پسرم چه زود بزرگ شدی
دوشنبه 27 دی 1400 10:39
کیوان این چند روز حسابی مشغول درس خواندنه، میگفت هنوز مشخص نیست که امتحاناتمون حضوریه یا مجازی. شب قبل از امتحانات بهشون اعلام کردن که امتحانات حضوریه کیوان میگفت خیلی از بچه ها اعتراض کردن اما فایده نداشت حتی بعضی از دانشجوها شهرهای خودشون بودن ، به امتحان حضوری نمیرسیدن مدیر گروهشون کوتاه نیومده و گفته تاریخ اولین...
-
روزهای سخت من4
چهارشنبه 22 دی 1400 10:17
همسر راضی نبود برگردیم شهر خودمون، راضی هم نمی شد خونه بگیرم و تنها زندگی کنم. دوماه خونه خواهرم بود، با همسرش که پسر عموم میشد آبمون تو یه جوب نمیرفت. یه آدم بداخلاق و شکاک، یه بار به محل کار من اومد که ببینه همکار مرد دارم یا نه اون دوماه بدترین روزهای عمرم بود. بیمارستان یه پانسیون جهت نیروهای طرحیش داشت.یکی از...
-
روزهای سخت من 3
چهارشنبه 22 دی 1400 10:17
تابستان 81 درسم تمام شد.همون تابستان خانواده پدرم به اصفهان نقل مکان کردند. خوشحال بودم که خانواده در کنارم هستند. یه خونه نزدیک به ما رهن و اجاره کردند. میتونستم کیوان رو به مامان بسپارم و با دوستانم به سینما بروم. میتونستم با خواهرا به مراکز خرید بروم و از اینکه کسی پشت در اتاق پرو منتظر بود تا نظرش رو اعلام کنه...
-
روزهای سخت من2
یکشنبه 19 دی 1400 11:56
به همراه همسر به اصفهان رفتیم و کارهای اولیه ثبت نام و انتخاب واحد رو انجام دادم. کلاسها از اول تا آخر هفته از صبح تا 4 عصر بودند. شب رو خونه دختر عموم که شاهین شهر بود گذراندیم ، فرداش به شهر خودمون برگشتیم. همسر میگفت کیوان رو بزار پیش من و مادرت و خودت برو اصفهان، مادرم با این شرایط موافق بود. کیوان دوساله تا بحال...
-
روزهای سخت من
چهارشنبه 15 دی 1400 13:38
هیجده سالم بود که ازدواج کردم، البته مجبور به ازدواج شدم. اوایل دوره راهنمایی بودم که سر و کله خواستگارها پیدا شد، هر روز هم بیشتر میشدن،بالاخره به یکیشون جواب مثب دادند. من هم بی اطلاع یکی از فامیلهای پدرم بود که دیپلم گرفته بود و بلافاصله به سربازی رفته بود، هنوز سربازیش تموم نشده بود. رفت و آمدها شروع شد و من هنوز...
-
برف
دوشنبه 13 دی 1400 07:53
صبح که بیدار شدم هوا تاریک بود و باران شدیدی میبارید. تا رسیدم اداره بارش برف آغاز شد، یه ساعته زمین پوشیده از برف شد. دوست داشتم خونه باشم و لم بدم روی مبل راحتی و بیرون رو نگا کنم. چای بنوشم و به فکر نهار ظهر باشم
-
سفر
چهارشنبه 8 دی 1400 13:14
سه شنبه ساعت 4 عصر حرکت کردیم.بارون به شدت میبارید. به منطقه کوهستانی که رسیدیم جاده رو مه گرفته بود، لاکپشت وار حرکت کردیم تا بالاخره مه تموم شد، باران همچنان به شدت میبارید. وسطای مسیر یه بستنی فروشی هم رفتیم و زیر بارون بستنی خوردیم، ساعت 7 با یک ساعت تاخیر به مقصد رسیدیم. بعد از استراحت و تعویض لباس، به کمک زن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آذر 1400 13:29
ظهر پنچ شنبه مهمون مامان بودیم، مهمون داشت ما رو هم دعوت کرده بود. اولش تصمیم داشتم نروم، مهمونا غریبه بودن میترسیدم بچه ها شلوغ کنن و مهمونی رو بهم بریزن، مامان که فهمید ناراحت شد، گفت بچه ها گرمی مجلس هستند حتما باید بیایید. ساعت 10صبح من و کیوان رفتیم خونه بابا که یه مقداری کمکشون کنیم.همسر و بچه ها خونه موندن تا...
-
سفر به روستا
دوشنبه 22 آذر 1400 12:11
جمعه ساعت 9 از خواب بیدار شدم.همسر قبل از من بیدار شده بود.قرار بود عروسی یکی از فامیلهای همسر در یک روستای دور برویم. بچه ها رو از خواب بیدار کردیم . صبحونه نخورده لباس پوشیدیم و آماده رفتن بودیم که برق قطع شد.حالا مونده بودیم در پارکینگ رو چطوری باز کنیم، زنگ زدم به صاحب خونه که طبقه بالای ما هستن، جواب ندادن، شب...
-
قلبم مچاله شده
چهارشنبه 10 آذر 1400 12:37
دیروز ظهر زنگ زدم به شرکت خدماتی و تقاضایی نیروی کمکی برای نظافت خونه کردم. قرار شد ساعت 5 عصر که خونه هستم نیروی کمکی بیاد. ساعت یه ربع به 5 گوشیم زنگ خود، خانم کمکی بود که آدرس رو میخواست. وقتی از تاکسی پیاده شد از بالکن دیدمش، یه دختر جون که موهاشو چتری تو صورتش ریخته بود و یه هودی و شلوار کوتاه تنش بود. اولین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آذر 1400 14:06
اکثر خریدها رو آنلاین انجام میدم، دیروز بعد از مدتها رفتم بازار دلوان ریسه میخواست، از الکتریکی براش خریدم کسرا کامیون میخواست، از شهر کودک براش خریدم کیوان کتاب درسی میخواست، از شهر کتاب خرید. در آخر برای خودم کتاب کل از جز رو خریدم. آخر شب همگی خوشحال و راضی بودیم. دلم برا بستنی و پیراشکی خوردن وسط بازار تنگ شده
-
کسری
سهشنبه 2 آذر 1400 12:34
کیوان رو صدا زدم که بره آمپول نوروبیون برام بگیره. موقع زدن آمپول کسرای بالا سرم وایساده بود. به کیوان میگفت: داداش درش بیار ببینم سوراخ شده ... رفته بودم بخوابم، موقع مسواک زدن با باباش دعواش شد از اتاق صداشو میشنیدیم که به باباش میگه : باید این بابا رو بدم به عموها، بد شده، من دیگه نمیخوامش ... عموش رفته مو کاشته به...
-
هفته شلوغ
یکشنبه 30 آبان 1400 09:39
هفته ی گذشته روزهای شلوغی داشتیم. جمعه که جهاز برون خواهر جان بود. دوشنبه هم جهاز برون خواهر جان همسر بود.از بعد از ظهر تا آخر شب ما درگیر چیدن وسایل بودیم. پنچ شنبه جهاز دختر همسایه رو میبردن ، همسر و کیوان(پسر بزرگه) رفتن کمکشون. کیوان میگفت واقعا به اینکه میگن تا سه نشه بازی نشه اعتقاد پیدا کردم این وسط من صبح تا...
-
جمعه پر برکت
شنبه 22 آبان 1400 11:30
صبح جمعه با صدای بارون از خواب بیدار شدم.خونه تاریک بود و کمی سرد. یه پتو نازک دور خودم پیچیدم و رفتم تو هال، منظره روبرم یه تکه از بهشت بود. بارون، درختان بلوط رو حسابی نوازش کرده بود، در زیباترین حالت خودشون بودند. محو در زیباییشون بودم، انگار زمان برام استپ شده بود. رفتم تو آشپزخونه و در بالکن رو باز کردم، کوههای...
-
انتخاب
چهارشنبه 19 آبان 1400 12:17
چند رو پیش که پرسپولیس بازی داشت، پسر کوچکه همرا همسر رفتن خونه پدربزرگش. همسر پرسپولیسی دو آتیشه ست، معمولا موقع بازی میره اونجا همراه با برادراش بازی رو تماشا میکنه.بعد از بازی یه ویس از پسرکوچکه تو گروه واتس اپ خانوده همسر ارسال شد. من اول متوجه نشدم چی میگه، بعد که دقت کردم متوجه شدم که میگه لعنتی های دو ستاره....
-
خودش از شرایطش راضیه
یکشنبه 16 آبان 1400 08:54
همسرم بعد از دیپلم فوری میره سربازی، بعدش هم استخدام میشه. بخاطر همین خیلی زود بازنشست شد. در عوض من 11سال دیگه تا بازنشستگی دارم خودمو به آب و آتیش زدم که یه کاری براش جور کنم تا حوصله ش سر نره.برام عجیب بود چرا خودش تلاشی نمیکنه. شده بودم دایه مهربانتر از مادر. بعد از کلی این در و اون در زدن یه کار براش پیدا کردم که...
-
الان بهترم!!!
چهارشنبه 12 آبان 1400 08:39
رفته بودم مطب دکتر، خواهر شوهر بزرگه هم همراهم بود. با خانم منشی از هر دری صحبت میکردیم، یه خانمی که قبل از من اونجا بود برگشت به من گفت شما خانم فلانی نیستید؟ - بله، هستم. ببخشید شما رو بجا نمیارم. - من با شما هم مدرسه ای بودم، دوران دبیرستان شما یه سال از من جلوتر بودید. - چطور بعد از این همه سال(28 سال از اون دوران...
-
تعطیلات
دوشنبه 3 آبان 1400 09:22
یکی از دوستان جان که همکار هم هستیم زنگ زد دعوتمون کرد باغشون. چای و تنقلات رو آماده کردیم و رفتیم دنبال داداش و زن داداش. دوستم خروجی شهر منتظرمون بود. هوا به شدت خوب و ملس بود،آسمان آفتابی با لکه های ابر خیلی خودنمایی میکرد.باغهای سیب جاده رو احاطه کرده بودند. به باغ مورد نظر رسیدیم سیبهای قرمز درشت به ما چشمک...
-
زن داداش
دوشنبه 26 مهر 1400 11:01
معمولا بعد از نهار یه چرتی میزنم، دیروز تو عالم خواب یکی صدام میکرد، از خواب پاشدم کسی تو اتاق نبود، بعد از لود شدنم فهمیدم صدا از پذیرایی میاد. زن دداشم با پسرش از یه شهر دیگه اومده بودن، همسر میوه شسته بود و چای درست کرده بوده، برا من هم ریخته بودن و صدام میزدن که برم چای بخورم.خیلی حس خوبی گرفتم. زن داداش رفت خونه...
-
شب پاییزی خوبی بود
یکشنبه 25 مهر 1400 09:42
همسر دوست داره موقع دیدن فوتبال پیش برادراش باشه، دیروز عصر زنگ زد برادرش اومد دنبالش.با پسر کوچیکه رفتن. دخترک دوست داشت باهاشون بره چون مشقاشو ننوشته بود مجبور شد خونه بمونه، بهش قول دادم بعد از تموم شدن مشقاش ببرم سوپری و کیک و شیر براش بخرم. تصمیم گرفتم حالا که تا سر کوچه میخوام برم و مجبور شال و کلاه کنم بهتره یه...
-
شهر من
سهشنبه 20 مهر 1400 13:38
ساکن شهر کوچکی هستم که آب و هوای خوبی داره، کوهستانی، با درختان بلوط فراوان.آبشارهای زیبا، درختان گردو، باغهای سیب و انگور و گلابی. اما از امکانت شهری خبری نیست، دو بار مهاجرت کردم به شهرهای بزرگ اما نتونستم شلوغی و ترافیکشون رو تحمل کنم، برگشتم به شهر خودم. خوبیش اینه از خونه تا محل کارم 5 دقیقه راهه.
-
نون بربری
سهشنبه 20 مهر 1400 13:28
دوتا نونوایی بربری سر راه اداره م هستن، اولی نونش با کیفیت نیست. معمولا از دومی نون میگیرم، چند روز پشت سر هم تعطیل بود. امروز از ترس اینکه بازم تعطیل باشه از همون اولی نون گرفتم، اما باز بود
-
اولین ورودم به دنیایی وبلاگ نویسی
دوشنبه 19 مهر 1400 12:14
امروز 19 مهر 1400 وبلاگم متولد شد، به امید اینکه باعث رشد و توسعه ی شخصیم شود. حالا که اکثروبلاگ نویسان از وبلاگستان به اینستاگرام کوچ کرده اند من به اینجا آمده ام.آرامش اینجا را دوست دارم.