آخر سال

سلام سلام

حال و احوالتون خوبه؟

روزهای شلوغ و پرکاری رو میگذرونم

رئیس اداره مون عوض شده و هر روز مدیران دارن عوض میشن

دیروز قرار بود یکی از مراکز پایش بشه که شب قبلش ریسش عوض شد و پایش موکول شد به سه شنبه.

میخواستم چند روز آخر رو مرخصی بگیرم با این اوضاع فکر نکنم با مرخصیم موافقت کنن.

خونه تکونی رو سلانه سلانه پیش میبرم. آخر هفته رو حسابی درگیر خونه تکونی هستم.

عصرها یه ساعتی به بازار سر میزنم، خرید خاصی ندارم با چیزهای کوچیک، شادی خرید رو به خودم هدیه میدم.

سال 1400 با همه چالشهاش داره تموم میشه، امیدوارم سال جدید چالشهامون قابل حل شدن باشه.

روزهای خوبی براتون آرزومندم.


اسفند دوست داشتنی

از فروردین انتظار اسفند رو میکشم، اینقد که این ماه رو دست دارم قابل وصف نیست، انگار خونی دوباره تو رگام جاری میشه و احساس خوشی دارم.

قبل از اومدن کرونا هر روز به بازار میرفتم و از جنب و جوش مردم لذت میبردم. الان که امکان بازار رفتن ندارم پیک نیک بیشتر میرم.


 پنچ شنبه صبح راه افتادیم، مسیرمون یه ساعت و نیم طول میکشید،

ابتدای مسیر کنار جاده پر از برف بود، یه جا نگه داشتیم ، کفی های ماشین رو درآوردیم و سرسره بازی کردیم.

یکم جلوتر جاده به بالای کوه میرسید و چشم انداز زیبایی داره، اونجا هم نگه داشتیم و چای و تنقلات خوردیم.

تونلها رو با بوق و جیغ و داد رد کردیم و به گندم زارهای سر سبز رسیدیم،

زیر درخت بلوط کنار جاده که تازه برگهاش جونه زده بود نگه داشتیم و چندتا عکس گرفتیم.

به باغ مرکبات یکی از دوستان رسیدیم، زیرانداز رو روی یکی از سکوهای سیمانی باغ پهن کردیم و بساط کباب رو به راه انداختیم.

بچه ها کباب با نون دوست ندارن، تو قابلمه کوچکی که با خودم آورده بودم کته درست کردم. بوی برنج محلی و کره محشر شده بود.

عصر یه کم هوا سرد شد.آتیش رو روشن کردیم، از روستایی مقداری شیر گرفتیم و شیر برنج درست کردیم.

ساعت هشت به سمت خونه راه افتادیم،



روزهای سخت من قسمت آخر

اتاقهای پانسیون کوچیک و تک نفره بودن اما دونفر رو توش جا میدادن.مدیریت بیمارستان آمار اتاقها رو گرفت و یه نفر دیگه به اتاق ما اضافه کرد، شدیم سه نفر در یه اتاق سه در چهار،خوبیش این بود که دوستم بیشتر وقتها پانسیون نبود.

هم اتاقی جدیدمون دختر مهربون و پرجنب و جوشی بود، چند بار با من اومد اصفهان، وقتی میخواستم برم شیراز خونه داییم هم با من اومد.

دوستی عمیقی بین ما شکل گرفته بود.(متاسفانه امسال از بین ما رفت و غم عمیقی رو دلم جا گذاشت).

از اینکه دوستان قابل اعتمادی داشتم و میتونستم وقتم رو با اونها بگذرونم خوشحال بودم و دوری از خانواده کمتر آزارم میداد.

تابستون که شد چند روزی کیوان رو آوردم پیش خودم، حوصله ش تو پانسیون سر میرفت ترجیح داد برگرده خونه خودمون.

سه سال به همین منوال گذشت، با انتقالی من موفقت نمیکردن، نهایتا تصمیم گرفتم از کار انصراف بدم، مادرم سفت و سخت جلوم رو گرفت، همسر هم راضی نبودانصراف بدم

بالاخره همسر انتقالی گرفت و برگشت.بعد از مدتها حس خوب کنار خانواده بودن رو تجربه میکردیم.

تحصیلاتم رو در شهر خودم ادامه دادم و ارشدرو در رشته نرم افزار گرفتم و ردیف شغلیم رو عوض کردم.

تصمیم گرفتیم بچه دوم رو هم داشته باشیم، شرایط روحی و جسمی و اقتصادی همه مهیا بود.

دلوان با فاصله زیاد از کیوان به جمع ما پیوست. مرخصی زایمان نه ماه بود، سه ماه مرخصی بدون حقوق گرفتم و بعد از یه سالکی دلوان به کار برگشتم.

دلم برای محل کارم تنگ شده بود، برای اولین بار به مدت شش ساعت از دلوان دور بودم.

روز اول احساس آزادی میکردم، از داشتن این حس خودم رو نکوهش میکردم.

دلوان چهار سال ش بود که ناآگاهانه باردار شدم، روزهای اول حالم خیلی بد بود،خانواده خودم و همسر همگی خوشحال بودن و کمکم کردن شرایط سخت بارداری رو بگذرونم.

همزمان با تولد کسرا همسر بازنشسته شد.تصمیم گرفتیم خونه رو ببریم شیراز تا کیوان از کلاسهای کنکور اونجا استفاده کنه.نه ماه مرخصی زایمان داشتم سه ماه هم استحقاقی، یه سال هم مرخصی بدون حقوق گرفتم و به مدت دوسال رفتیم شیراز.

دنبال انتقالی به شیراز هم بودم،  تقریبا شرایط مهیا بود، اما اینقد رفت و آمدمون زیاد شده بود و مدام مهمون داشتیم که از انتقالی منصرف شدم.



پ.ن: سعی کردم خلاصه ش کنم، ممنون که اینجا رو با همه کم و کاستیهاش میخونید