هفته شلوغ

هفته ی گذشته روزهای شلوغی داشتیم.

جمعه که جهاز برون خواهر جان بود.


دوشنبه هم جهاز برون خواهر جان همسر بود.از بعد از ظهر تا آخر شب ما درگیر چیدن وسایل بودیم.

پنچ شنبه جهاز دختر همسایه رو میبردن ، همسر و کیوان(پسر بزرگه) رفتن کمکشون.

کیوان میگفت واقعا به اینکه میگن تا سه نشه بازی نشه اعتقاد پیدا کردم

این وسط من صبح تا بعد از ظهر درگیر اداره بودم و بعد از ظهرا هم درگیر کاشتن , کاشت مژه و کاشت ناخن. موها رو هم رنگ و لایت کردم.

اولین باره که از دایره امنم خارج شدم و یه تغییرات ظاهری ایجاد کردم، خدا رو شکر مورد پسند اطرافیان واقع شد.

اختتام آخر هفته هم عروسی خواهر همسر بود.این هم به خیر و خوشی تمام شد.

حالا من موندم و درسای عقب افتاده دلوان(دخترک) و  خونه ی ای که توش سگ میزنه و گربه میرقصه،


امشب پاگشای خواهر همسر هست، پیام داد ن که زودتر بیا در تهیه غذا کمک کن.در ضمن بچه ها رو هم نیار .

از شر خستگی پناه میبرم به نوروبیون، باشد که سرحال شویم.





جمعه پر برکت

صبح جمعه با صدای بارون از خواب بیدار شدم.خونه تاریک بود و کمی سرد.

یه پتو نازک دور خودم پیچیدم و  رفتم تو هال، منظره روبرم یه تکه از بهشت بود.

بارون، درختان بلوط رو حسابی نوازش کرده بود، در زیباترین حالت خودشون بودند.

محو در زیباییشون بودم، انگار زمان برام استپ شده بود.

رفتم تو آشپزخونه و در بالکن رو باز کردم، کوههای دوردست رو برف پوشیده بود.

 تصمیم داشتم همسر رو بیدار کنم که بره نون و تخم مرغ بخره، اومدم تو اتاق،  تصمیم عوض شد.

زود لباس پوشیدم و رفتم نونوایی، شلوغ بود،نوبتم که شد نون گرفتم و از سوپری کناریش تخم مرغ و پنیر روزانه خریدم.

بارون همچنان با شدت میبارید.

وقتی برگشتم همسر چای رو دم کرده بود.نیمرو درست کردم با پنیر و نون گرم خیلی چسپید.

هوس شله ماش کرده بودم، شله ماش با برنج محلی و ماش و گوشت و کنجد و پیاز درست میشه و با رب انار ملس سرو میشه.

در گروه خانواده پیام دادم کی امروز درست میکنه؟

مامان گفت من دارم موادشو آماده میکنم، برا شما هم اضافه میکنم.

برا بچه ها کته گوجه با سیب زمینی درست کردم.

خودم و پسر کوچیکه رفتیم پیش مامان نهار خوردیم، مامان یه ظرف هم برا همسر داد.

بعد از ظهر هم رفتیم جهاز خواهر کوچیکه رو بار زدیم و بردیم خونه دوماد چیدیم.ساده و بدون ساز و دهل


عکسها در ادامه

 


 






انتخاب

چند رو پیش که پرسپولیس بازی داشت، پسر کوچکه همرا همسر رفتن خونه پدربزرگش.

همسر پرسپولیسی دو آتیشه ست، معمولا موقع بازی میره اونجا همراه با برادراش بازی رو تماشا میکنه.بعد از بازی یه ویس از پسرکوچکه تو گروه واتس اپ خانوده همسر ارسال شد.

من اول متوجه نشدم چی میگه، بعد که دقت کردم متوجه شدم که میگه لعنتی های دو ستاره.

روز بعد یه سر رفتیم خونه پدرشوهر، به برادر شوهر گفتم نباید بچه رو از لان تعصبی بار آورد، شما اجازه ندارید چیزی که خودتون دوست دارید رو به بچه قالب کنید.

گفت که خودش دوست داره طرفدار پرسپولیس باشه، گفتم بچه سه ساله طرفداری رو حالیش نمیشه، دوست دارم وقتی این چیزا حالیش شد خودش انتخای آزاد داشته باشه نه اینکه به خاطر اطرافیانش یه موضوعی رو انتخاب کنه.

برادر شوهر خیلی جبهه گرفت و با عصبانیت گفت حالا که تو ناراحت شدی من امشب این پسر رو طرفدار استقلال میکنم تا خوشحال بشی!!!!

گفتم حرف من این نیست که الان طرفدار کدوم تیم باشه، حرف من اینه که خودش به یه سنی برسه که بتونه تیم مورد علاقه شو انتخاب کنه شاید دوست داشت طرفدار سپاهان باشه، مهم اینه که خودش انتخاب کنه.

آخرش هم نتونتستم قانعشون کنم .

خودش از شرایطش راضیه

همسرم بعد از دیپلم فوری میره سربازی، بعدش هم استخدام میشه.

بخاطر همین خیلی زود بازنشست شد. در عوض من 11سال دیگه تا بازنشستگی دارم

 خودمو به آب و آتیش زدم که یه کاری براش جور کنم تا حوصله ش سر نره.برام عجیب بود چرا خودش تلاشی نمیکنه.

شده بودم دایه مهربانتر از مادر.

بعد از کلی این در و اون در زدن یه کار براش پیدا کردم که از ساعت 6 باید میرفت تا 5 عصر.

وقتی بهش گفتم یه کم سکوت کرد. بعد گفت پریمهر چرا دوست داری من برم سرکار؟

گفتم بخاطر خودت که حوصله ت سر نره.

گفت من دیگه از کار اول صبح خسته شدم، میخوام یه مدت استراحت کنم بعدش اگه یه کاری که عصر و شب باشه پیدا کنم بهتره.

اما من دوست نداشتم عصر و شب خونه نباشه.

این شد که فعلا خونه ست و در خدمت بچه ها، یه قطعه زمین هم برداشته که باغبانی کنه.




الان بهترم!!!

رفته بودم مطب دکتر، خواهر شوهر بزرگه هم همراهم بود.

با خانم منشی از هر دری صحبت میکردیم، یه خانمی که قبل از من اونجا بود برگشت به من گفت شما خانم فلانی نیستید؟

- بله، هستم. ببخشید شما رو بجا نمیارم.

- من با شما هم مدرسه ای بودم، دوران دبیرستان شما یه سال از من جلوتر بودید.

- چطور بعد از این همه سال(28 سال از اون دوران میگذره) من رو یادتونه؟

-قیافه شما همیشه تو ذهنمه.


در این موقع خواهر شوهر وارد صحبت میشود و به هم مدرسه ای میگوید :

خانم فلانی الان نسبت به دوران دبیرستانش قشنگتره!

من با تعجب به خواهر شوهر نگاه میکنم:

مگه این خانم گفتند که من قشنگ بودم، گفتند قیاقش تو ذهنم مونده شاید یه به دلیلی تو ذهنش مونده

خواهر شوهر باز تاکید داره که الان بهتری. دلیلش هم اینه که من تو دوران دبیرستان لاغر بودم ولی الان چاق شدم  پس الان بهترم.

خدا رو شکر هنوز نسل افرادی که از آدمای چاق خوششون میاد منقرض نشده.