هفته ای که گذشت

هفته پیش اتاق محل کارم دوباره عوض شد و به یه اتاق بزرگتر منتقل شدم، حس خوبی دارم و با همکارم که یه دختر مجرد دهه شصتیه اشتراکات زیادی داریم.از شما چه پنهون قصد دارم خودش و برادر همسر رو به هم معرفی کنم.


هرسال 20 تیر که میشه یه حس خاصی تجربه میکنم.اولین بار حس خوب مادر شدن و بغل گرفتن یه موجود کوچولو رو تیرماه 28 سال پیش تجربه کردم،

چهارشنبه به همین مناسبت با خواهرا و برادرا رستوران رفتیم و اونجا با یه کیک کوچولو کیوان رو سوپرایز کردیم.


پنچ شنبه از صبح به همراه همسر کلیه رختخوابها رو از کمد بیرون کشیدیم و چندتا از تشکها رو دادم دوباره پنبه زنی کنن و کمی الیاف اضافه کنن.

کیوان ماشین رو از من گرفت و گفت نمیتونه بیاد جشن بله برون دختر عمه ش، فکر کردم حتما با دوستاش برنامه تولد داره ولی چرا با پراید خودش نرفت؟ مطمئن بودم رفته شیراز.

عصر رفتیم جشن بله برون دختر خواهر همسر ، تا آخر شب اونجا بودیم  و از جشن و جمع لذت بردیم، آخرای شب به خونه برگشتیم.

من و همسر رفتیم که بخوابیم و بچه ها مشغول تماشای فیلم بودن( دنیا برعکس شده، قدیما بچه ها زودتر از والدین میخوابیدن)

همسر فوری خوابید، من در حین خواب و بیداری صدای باز شدن در رو شنیدم. صدای یواش بچه ها با صداهای دیگه قاطی شده بود. دویدم تو سالن، خواهرم و دختر کوچیکش به همراه کیوان تو سالن بودن، اشک شوق از چشام جاری بود، خواهرم رو بغل کردم و به اندازه یه سالی که ندیده بودمش بوسیدمش.

بله کیوان رفته بود فرودگاه شیراز دنبال خاله ش و به ما نگفته بود تا ما رو سوپرایز کنه.

اون شب اینقد هیجان داشتم که به درستی نخوابیدم، همسر صبح زود رفت کله پاچه گرفت، بعد از بیدار شدن بقیه به سمت خونه پدرجان راه افتادیم، اونا هم با دیدن خواهرم حسابی سوپرایز شدن.

نهار و شام اونجا بودیم و آخرای شب بدون بچه ها به خونه برگشتیم.

فصل گیلاس

پنچ شنبه طبق روال هر روز ساعت 5 از خواب بیدار شدم.سرحال و قبراق، اگه روز اداری بود کسل و دلگیر بودم از اینکه مجبورم زود از خواب پاشم.

دست و صورتمو شستم و به بالکن رفتم تا ریه ها رو از هوای خنک صبح گاهی پر کنم.به به چه هوای دل انگیزی.

همسر نون تازه و آش و حلیم خرید، چای رو دم کردم و با هم صبحونه خوردیم.

فلاسک رو از آب جوش پر کردم و مقداری کیک و کلوچه تو سبد گذاشتم و راهی باغ شدیم.بعد از چهار سال زحماتمون داشت نتیجه میداد.


گیلاسها و آلبالوها رسیده بودن وموقع چیدنشون بود.از گیلاسها عکس گرفتم و تو گروه خانواده ارسال کردم.مادر جان پیامم رو ریپلای کرد و برای نهار دعوتمون کرد.


مقداری گیلاس چیدیم و زیر سایه درختا چای و کلوچه خوردیم.

مقداری از گیلاسها رو به عشایر نزدیک باغ دادیم، اونا هم دوغ محلی به ما دادن.

ظهر شده بود و ما هنوز میوه ها رو کامل نچیده بودیم، هوا گرم شده بود، بچه ها مدام زنگ میزدن کجایید؟

برگشتیم خونه بابا و نهار خوردیم، بعد از استراحت گیلاسها رو بین خانواده تقسیم کردیم.

عصر برادر جان زنگ زد و گفت دوست داره خودش بره گیلاس بچینه، من خسته بودم و توان دوباره رفتن رو نداشتم، دعوتشون کردم روز بعد بریم، قبول کردن و قرار گذاشتیم جمعه عصر بریم سمت باغ.

دوتا برادرا و خانماشون قبل از ما رسیدن و بیشتر از اینکه گیلاس بچینن عکس گرفتن

یکی از فامیلا با خانمش بدون اطلاع ما اومده بود گیلاس بچینه، آقا یواش به خانمش گفت کم بچین برا خودشون هم بزار، خانم گفت خودشون نمیخوان، برا چیشونه؟

دوتا پلاستیک پر کردن و دیگه پلاستیک نداشتن، خانم گوشه لباسشو جمع کرد و اونو هم پر کرد، موقع رفتن گفت یه مقداریشو میخوام بدم همسایمون ثواب داره


یه مقدار گیلاس و آلبالو چیدیم  و  به خونه روستایی رفتیم، اونجا بساط کباب رو راه انداختیم و بعد از شام به خونه هامون برگشتیم.