یه شب میخواستیم خوش باشیم


پنچ شنبه به همراه خواهر و مادر جان به مراسم سالگردبرادر یکی از دوستان رفتیم، مراسم در شهری گرمسیری در هشتاد کیلومتری شهر ما بود.

ساعت چهار به مادر جان زنگ زدم که آماده باشه برم دنبالش، بعد از سوار کردن مادر و خواهر به سمت مقصد حرکت کردیم.

بنزین ماشین از نصف کمتر بود، صف پمپ بنزین شلوغ بود، از خیر بنزین زدن گذشتم چون مادر اعتقاد داره سر ساعتی که مراسم شروع میشه باید اونجا باشیم.

مسیر پر پیچ و خم رو طی کردیم و نهایتا ساعت پنج و نیم به مراسم رسیدیم.هوا به شدت گرم بود،  سبک ترین شالم رو پوشیدم و با پوشیدن یه شومیز  از خیر مانتو مجلسی گذشتم.

بعد از مراسم به پمپ بنزین مراجعه کردیم و باک ماشین رو فول کردم. شب شده بود و هوا رو به خنکی میرفت.

به عینک فروشی یکی از دوستان که در این شهر قرار داره سر زدیم و من یه عینک آفتابی که  تیره نبود خریدم

توی مسیر کنار یه کبابی کنار زدیم و کباب سفارش دادیم،با خوردن  کباب و ریحون تازه و دوغ محلی جون تازه ای گرفتیم.

دوست داشتم تا آخر شب هئنجا روی تختها بشینیم و حرف بزنیم اما...

از خونه بابا مدام تماس میگرفتن که زودتر برگردید مهمون داریم، ساعت نزدیک 9 شب بود، تا ما برسیم ساعت ده شده بود.

بابا و همسر مرغ و نون و ماست گرفته بودن و منتظر ما




مامان به شدت عصبانی که برای کباب کردن چرا منتظر ما بودین؟


یادت همیشه با من است


جمعه بود، ساعت شش از خواب بیدار شدم، انگیزه ای برای بلند شدن از تخت نداشتم ، به زور خودمو به خواب زدم

ساعت 8 با صدای همسر که با تلفن صحبت میکرد  میکرد بیدار شدم

قلبم به تپش افتاد، مشخص بود خبر بدی شنیده.

پسر عمه نازنینم از دنیا رفته بود.نصف شب حالش بد میشه و تموم میکنه


پسر عمه با خانم و دو فرزندش قشم زندگی میکردن، معمولا زمستونها ما مهمونشون بودم و اونا تابستون مهمان ما بودند.

مهربان بود و بذله گو، وقتی میومد شهر ما، فامیل همگی مشتاقانه  دعوتش میکردند.


عموها از خانواده پدرش اجازه گرفتند و در قبرستان خانوادگی خودمون خاکش کردند. 

بعد از خاکسپاری تا پاسی از شب دور قبرش جمع بودیم و  با گریه از خاطراتش تعریف میکردیم.


تنها کسی بود که هر پنچ شنبه  رفتم سر خاکش، گریه ی آروم تسکینم نمی داد، باید زار میزدم تا کمی آروم بشم.


اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

 تا قیامت دل من گریه می خواد