روزهای سخت من4


همسر راضی نبود برگردیم شهر خودمون، راضی هم نمی شد خونه بگیرم و تنها زندگی کنم.

دوماه خونه خواهرم بود، با همسرش که پسر عموم میشد آبمون تو یه جوب نمیرفت.

یه آدم بداخلاق و شکاک، یه بار به محل کار من اومد که ببینه همکار مرد دارم یا نه

اون دوماه بدترین روزهای عمرم بود.

بیمارستان یه پانسیون جهت نیروهای طرحیش داشت.یکی از همکارا با پارتی، یه اتاقها گرفته بود.خودش خیلی کم اونجا میرفت

وقتی مشکل من رو فهمید کلید اونجا رو به من داد ولی تاکید داشت  هیچ کس نفهمه که تو اونجایی.

تا ساعت سه و نیم سرکار بودم بعدش میرفتم پانسیون، نمیتونستم بخاطر توصیه همکارم از آشپزخونه استفاده کنم، یه چیز حاضری میخوردم و میخوابیدم.

پانسیون ساختمانی فرسوده و درب و داغون داشت، قدمتش به 50سال قبل میرسید، طی این سالها هیچ تعمیر و تغییری انجام نشده بود.

به سردخونه بیمارستان نزدیک بود، نصف شب با صدای جیغ و داد مردمی که عزیزی رو از دست داده بودند از خواب میپریدم و تا صبح خوابم نمیبرد.

بیشتر شبها چراغ اتاقم رو روشن نمیکردم.تو محوطه بیمارستان مینشستم و کتاب میخوندم.

کم کم با دو سه نفر از بچه های پانسیون آشنا شدم. دیگه میتونستم برای شستن ظرفها از آشپزخونه استفاده کنم.

برای پختن غذا از پلوپز و سرخ کن استفاده میکردم، تو عمرم اینقد به پلوپز وابسطه نشده بودم

تخم مرغ رو تو پلوپز درست میکردم، سوپ درست میکردم و املت و کوکو همه با پلوپز درست میشد.


بعد از ظهر چهارشنبه راهی اصفهان میشدم.

آخرین اتوبوس به سمت اصفهان ساعت 4 عصر حرکت میکرد. اتوبوسهای مسیر اصفهان قدیمی و کهنه بودند، بقول خودشون لوان تور بودن

اوتوبوسهای مسیر تهران ساعت 5 عصر حرکت میکردن و جدید بودند.

 این اتوبوسها مسیر 4 ساعته رو 7ساعت طی میکردند،نزدیک اصفهان برای شام نگه میداشتن.نهایتا ساعت 12 شب میرسیدم اصفهان.

دستم اومده بود که کدوم راننده بهتره و رانندگی ایمنی داره، شماره هاشونو گرفتم و جهت تهیه بلیط با خودشون هماهنگ میکردم.


دو روزی که خونه بودم کلا درگیر کارای خونه بودم، به اندازه یه هقته غذا میپختم و خونه رو نظافت میکردم و به درسای کیوان رسیدگی میکردم.

جمعه شب با همین اتوبوسها برمیگشتم، صبح ساعت 5 میرسیدم.

شنبه ها روز سختی بود، از بیخوابی و خستگی توان کار کردن نداشتم.


با شروع زمستون رفت و آمدم سختتر شد.

 شبهای که برف میومد اتوبوسها به سختی از گردنه های برفی رد میشدند.بعضی مواقع تا صبح به اصفهان نمی رسیدیم.

با این حال هر هفته میرفتم.





نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا..‌. یکشنبه 10 بهمن 1400 ساعت 02:17 http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزم
چندوقت نبودم چقدرپست های جذاب نوشتی
واقعا بهتون تبریک میگم...همت بالایی داشتید و ثمره شو الان داریدمیبینید ولی واقعا سخت ترین کاربنظرم دوری از فرزند ونگرانی هاشه ک سختی روچندین برابرمیکنه

سلام زهرا جان
دوری از فرزند خیلی سخته، کمک خانواده ام باعث میشد نگرنیهام کمتر بشه

ربولی حسن کور جمعه 1 بهمن 1400 ساعت 09:29

سلام
واقعا خسته نباشید
عوضش الان دارین ثمره شو میبینین
مردهایی را که این قدر شکاکند درک نمیکنم. اگه کسی اهل برنامه ای باشه که هست و اگه نباشه هم که نیست حالا چه همکار مرد داشته باشه چه نداشته باشه حالا باز خوبه الکی بهتون تهمت نزده!

سلام
ممنون
نابرده رنج گنج میسیر نمی شود.
این جور افراد ذهن بیماری دارند متاسفانه

نسرین دوشنبه 27 دی 1400 ساعت 15:08 https://yakroozeno.blogsky.com/

آفرین به همتت

ممنون نسرین جان

شکوفه دوشنبه 27 دی 1400 ساعت 13:12

وای چقدر سخت.یعنی شوهرت این سختی هارومیدید وراضی نبود برگردین شهرتون

خودم هم تمایلی به برگشت نداشتم، همسر اگه راضی میشد که خونه بگیرم راحتتر بودم.

منیژه یکشنبه 26 دی 1400 ساعت 22:20

اراده همت سخت کوشی غیرت و هدف را همه می‌توان در این نوشته شما دید. هزاران درود

لطف دارید منیژه جان
منفعل نبودن و هدف داشتن باعث میشه شرایط سخت رو تحمل کرد و به روزهای روشن امیدوار بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد