روزانه

سه روز پیش:

بعد از خوردن چای عصرونه با همسر راهی بازار شدیم، همسر خوشحال بود بعد از سه سال کارت ملیش اومده و عجله داشت زودتر تحویلش بگیره.

هنوز سوار نشده بودیم که خواهر زنگ زد اگه میری بیرون بیا من رو هم ببر چند جا کار دارم.

خواهر رو سوار کردیم و اول کارت ملی همسر رو گرفتیم. با خواهر به بوتیک طرف قرارداد اداره رفتم و چند تکه لباس برداشتم.


خواهر کوچیکه هم که فهمید، به ما ملحق شد.تا ساعت ده چرخیدیم و قصد برگشت به خونه داشتم که مادر جان زنگ زد بیا من رو ببر خیاط.


مادر رو هم بردم و نهایتا ساعت 11 خسته ولی خوشحال به خونه رسیدم.


دو روز پیش:

با همکارا به مراسم ختم مادر یکی از همکارا رفتیم، مراسم 80 کیلومتری ما بود، ساعت دو  از اداره زدیم بیرون.

هوای اون منطقه بهاری بود، نهار رو بین راه خوردیم و به مراسم رفتیم، اینقد بهمون خوش گذشت،  انگار رفته بودیم عروسی!!


دیروز:

جهاز برون دختر خواهر همسر بود،تا آخر شب مشغول چیدین جهاز بودیم. امروز به سختی از خواب بیدار شدم و اومدم اداره.فردا شب عروسیشه.