همکار

سه تا همکار خانم تو یه اتاق هستیم،  سه تامون هم تو یه رنج سنی هستیم، دوتا متاهل و یه مجرد


وقتی من و همکار متاهل از چالشهای بچه داری مثل بد غذایی یا تایم خواب  صحبت میکنیم همکار مجرد همه تقصیر ها رو گردن ما میندازه

اعتقاد داره ما والدین سختگیری نیستیم و این مسئله باعث شده بچه هامون بدعادت شوند.


هفته پیش پسر یکی از همکارای آقا خودکشی کرد،

همکار مجرد ما اعتقاد داشت که مادرش بلد نبوده زندگیشو جمع کنه و بچه هاشو درست تربیت کنه،

 در حالی این نظر رو میده که فقط یه بار خانم همکار رو دیده و برام جالبه که چرا تربیت رو وظیفه مادر میدونه فقط.








بارون و سیل

دیروز عصر بارون شدیدی شروع شد، من خواب بودم ،با صدای شدید تگرگ از خواب بیدار شدم

خونه تاریک بود، همسر کسرا رو برده بود مهد، کلاسش تا ساعت 7 عصر ادامه داره، از انور رفته بود خونه پدرم که به مهد نردیک بود

لامپ رو روشن کردم و به آشپزخونه رفتم،  کتری رو گذاشتم جوش بیاد.


تگرگهای درشت، محکم به در و دیوار بالکن میخوردند، نشد برم تو بالکن، درِ بالکن رو باز گذاشتم.

چای رو دم کردم، تگرگ تبدیل به بارون شده بود

با استکان چای به بالکن رفتم، بوی چای لاهیجان و بارون حس شمال بودن رو بهم میداد.

صدای کیوان پشت سرم پیچید، نزدیک بود سکته کنم


برگشتم گفتم تو که منو  زهره ترک کردی،

گفت فیلمهایی که آشناها از سیل فرستادن رو دیدی؟

گفتم نه،  فعلا هم نمیخوام ببینم، از بدبختی مردم روح و روانم بهم میریزه


بعد از خوردن چای دلم میخواست از خونه بزنم بیرون

همسر زنگ زد که بیایید اینجا، اما من دوست داشتم به خواهر همسر سر بزنیم

رفتیم دنبالشون و راهی خونه خواهر شوهر شدیم

تا آخر شب اونجا بودیم، در کنارشون خوش میگذره

بارون بند اومده بود اما شهر پر بود از سنگ ریزه ها و گل و لای بود

آخر شب یه تعداد از فیلمهای ارسالی رو نگاه کردم، بیشتر از همه برای مردم عشایر و روستایی ناراحت بودم

همه داراییشون جلو چشمشون نابود میشد، صدای ضجه خانمها دلم رو کباب کرد


وقتی کیوان سه سالش بود توی گرمای تیرماه با شوق و ذوق به شیرینی سرای خانم طلا  سر میزدم و آلبومها را با دقت بررسی میکردم تا کیک دلخواهمو سفارش بدم.

یه سال باب اسفنجی سفارش میدادم، یه سال میکی موس و سال بعد کیک فوتبالی

توی همون گرما، کیک رو با تاکسی میاوردم خونه و بساط یه تولد شلوغ رو راه مینداختیم


این چند سال دیگه از تولد کیوان تو خونه خبری نیست، ترجیح میده با دوستاش تولدشو بگیره

 صبح روز تولدش یه پیام تبریک براش میفرستم و کادوشو نقدی براش واریز میکنم.


تولد دلوان هم توی گرمای تابستونه،

از اول تابستون به ما گوشزد میکنه که داریم به تولدم نردیک میشیم آماده باشید


ولی من حوصله قبلی رو ندارم، نمیتونم مثل کیوان از قبل براش مدل کیک انتخاب کنم و تدارک بچینم.

پنچ شنبه گذشته اصرار داشت که تولدشو یه هفته زودتر بگیرم،

از شیرینی سرا، کیک آماده گرفتیم و بادکنک باد کردیم و چندتا کادو از طرف همه اعضای خونه براش گرفتیم.

یه تولد خودمونی براش گرفتیم ولی انگار راضی نبود


دیشب میگه مامان تولد واقعیم یه کیک بگیر ببریم خونه باباجون اونجا هم جشن بگیریم