پسرم چه زود بزرگ شدی

کیوان این چند روز حسابی مشغول درس خواندنه، میگفت هنوز مشخص نیست که امتحاناتمون حضوریه یا مجازی.

شب قبل از امتحانات بهشون اعلام کردن که امتحانات حضوریه

کیوان میگفت خیلی از بچه ها اعتراض کردن اما فایده نداشت

حتی بعضی از دانشجوها شهرهای خودشون بودن ، به امتحان حضوری نمیرسیدن

 مدیر گروهشون کوتاه نیومده و گفته تاریخ اولین امتحان رو عوض میکنم و حضوری برگزار میکنیم.

کیوام میگفت من حاضرم از این درس بیفتم اما امتحانات حضوری باشه، وقتی امتحان حضوری باشه بیشتر تلاش میکنیم و درس رو بهتر یاد میگیریم.


دیروز که در مورد امتحاناتش صحبت میکرد و ترسی از افتادن نداشت یاد 20 سال پیش افتادم.

 5 سالش بود یه روز بردمش سلف دانشگاه

با دوستانم در مورد امتحان سخت اون روز صحبت میکردیم، به دوستم گفتم میترسم از این درس بیفتم.

کیوان با نگرانی من رو نگاه کرد و گفت: مامان مواظب باش نیفتی

بعدش گفت مامان من دوست ندارم برم دانشگاه، میترسم تو دانشگاه بیفتم و یه جاییم زخمی بشه.

من تازه متوجه شدم برداشت کیوان از افتادن چی بوده



روزهای سخت من4


همسر راضی نبود برگردیم شهر خودمون، راضی هم نمی شد خونه بگیرم و تنها زندگی کنم.

دوماه خونه خواهرم بود، با همسرش که پسر عموم میشد آبمون تو یه جوب نمیرفت.

یه آدم بداخلاق و شکاک، یه بار به محل کار من اومد که ببینه همکار مرد دارم یا نه

اون دوماه بدترین روزهای عمرم بود.

بیمارستان یه پانسیون جهت نیروهای طرحیش داشت.یکی از همکارا با پارتی، یه اتاقها گرفته بود.خودش خیلی کم اونجا میرفت

وقتی مشکل من رو فهمید کلید اونجا رو به من داد ولی تاکید داشت  هیچ کس نفهمه که تو اونجایی.

تا ساعت سه و نیم سرکار بودم بعدش میرفتم پانسیون، نمیتونستم بخاطر توصیه همکارم از آشپزخونه استفاده کنم، یه چیز حاضری میخوردم و میخوابیدم.

پانسیون ساختمانی فرسوده و درب و داغون داشت، قدمتش به 50سال قبل میرسید، طی این سالها هیچ تعمیر و تغییری انجام نشده بود.

به سردخونه بیمارستان نزدیک بود، نصف شب با صدای جیغ و داد مردمی که عزیزی رو از دست داده بودند از خواب میپریدم و تا صبح خوابم نمیبرد.

بیشتر شبها چراغ اتاقم رو روشن نمیکردم.تو محوطه بیمارستان مینشستم و کتاب میخوندم.

کم کم با دو سه نفر از بچه های پانسیون آشنا شدم. دیگه میتونستم برای شستن ظرفها از آشپزخونه استفاده کنم.

برای پختن غذا از پلوپز و سرخ کن استفاده میکردم، تو عمرم اینقد به پلوپز وابسطه نشده بودم

تخم مرغ رو تو پلوپز درست میکردم، سوپ درست میکردم و املت و کوکو همه با پلوپز درست میشد.


بعد از ظهر چهارشنبه راهی اصفهان میشدم.

آخرین اتوبوس به سمت اصفهان ساعت 4 عصر حرکت میکرد. اتوبوسهای مسیر اصفهان قدیمی و کهنه بودند، بقول خودشون لوان تور بودن

اوتوبوسهای مسیر تهران ساعت 5 عصر حرکت میکردن و جدید بودند.

 این اتوبوسها مسیر 4 ساعته رو 7ساعت طی میکردند،نزدیک اصفهان برای شام نگه میداشتن.نهایتا ساعت 12 شب میرسیدم اصفهان.

دستم اومده بود که کدوم راننده بهتره و رانندگی ایمنی داره، شماره هاشونو گرفتم و جهت تهیه بلیط با خودشون هماهنگ میکردم.


دو روزی که خونه بودم کلا درگیر کارای خونه بودم، به اندازه یه هقته غذا میپختم و خونه رو نظافت میکردم و به درسای کیوان رسیدگی میکردم.

جمعه شب با همین اتوبوسها برمیگشتم، صبح ساعت 5 میرسیدم.

شنبه ها روز سختی بود، از بیخوابی و خستگی توان کار کردن نداشتم.


با شروع زمستون رفت و آمدم سختتر شد.

 شبهای که برف میومد اتوبوسها به سختی از گردنه های برفی رد میشدند.بعضی مواقع تا صبح به اصفهان نمی رسیدیم.

با این حال هر هفته میرفتم.





روزهای سخت من 3

تابستان 81 درسم تمام شد.همون تابستان خانواده پدرم به اصفهان نقل مکان کردند.

خوشحال بودم که خانواده در کنارم هستند.

یه خونه نزدیک به ما  رهن و اجاره کردند.

میتونستم کیوان رو به مامان بسپارم و با دوستانم به سینما بروم.

میتونستم با خواهرا به مراکز خرید بروم و از اینکه کسی پشت در اتاق پرو منتظر بود تا نظرش رو اعلام کنه خوشحال بودم.


هفته آخر شهریور دوربین به دست کیوان رو بدرقه مدرسه کردیم.

خودم هم پیگیر کارهای فارغ التحصیلیم بودم.

بهترین روزهای عمرم رو در کنار خانواده و شهری که دوست داشتم میگذروندم.


مادرم از اینکه می دید من تنبل شدم و پیگیر کار نیستم ناراحت بود.

بعد از پایان مدارس به شهر خودم اومدم و پیگیر کارهام شدم، یه درخواست جهت آزاد سازی مدرکم دادم اما موافقت نشد.

مجبور شدم همونجا مشغول بکار بشم.فرستادنم واحد آمار و فناوری اطلاعات.

واحد آمار خوب بو،  به رشته من میخورد اما تصمیم گرفتن من در واحد فناوری اطلاعات  که هیچ ربطی به رشته ام نداشت مشغول بکار شوم.

مدیرمون بسیار سخت گیر بود.

تو اون مدت من کابل شبکه کشیدم، سوکت زدم، ویندوز عوض کردم، نرم افزارهای افیس رو خود خوان یاد گرفتم چون مجبور بودم پاورپوینت درست کنم و جداول اکسل رو تنظیم کنم.اون موقع فقط بچه های کامپیوتر پاورپوینت و اکسل و اکسس بلد بودن و بخاطر همین موضوع کارشون زیاد بود.

 سختگیریهای مدیرمون باعث شد من در کارم پیشرفت کنم و به نیروی اصلی واحد فناوری اطلاعات  تبدیل بشم.


روزهای سخت من2

به همراه همسر به اصفهان رفتیم و کارهای اولیه ثبت نام و انتخاب واحد رو انجام دادم.

کلاسها از اول تا آخر هفته از صبح تا 4 عصر بودند.

شب رو خونه دختر عموم که شاهین شهر بود گذراندیم ، فرداش به شهر خودمون برگشتیم.

همسر میگفت کیوان رو بزار پیش من و مادرت و خودت برو اصفهان، مادرم با این شرایط موافق بود.

کیوان دوساله تا بحال یک ساعت از من دور نبود،هم برای خودم سخت بود هم برای کیوان.

نهایتا تصمیم بر این شد که اصفهان خونه بگیریم و یکی از برادرای همسر که وقت آزاد داشت رو با خودم ببرم.

دو روز بعد همسر به اصفهان رفت و یه خونه که مسیرش به دانشگاه نزدیک و سرراست بود اجاره کرد.

من هم وسایل رو جمع کردم و یه مقدار از وسایلی که مورد نیاز نبود رو فرستادم خونه پدرم.

من و برادر همسر که اون موقع برا کنکور درس میخوند راهی اصفهان شدیم.

اولین روز دانشگاه تا ظهر بیشتر نموندم و برگشتم خونه، کیوان از وقتی بیدار شده بود یه سر گریه کرده بود

روزهای بعد همین که پا میشدم با من بیدار میشد و گریه میکرد.به هیچ صراطی هم مستقیم نبود.

مجبور شدم کیوان و عموش رو با خودم به دانشگاه ببرم، اونا میرفتن پارک دانشگاه و من میرفتم سرکلاسم و بعد از هر کلاس به کیوان سر میزدم.

تو حذف و اضافه مجبور شدم دوتا از درسای بعد از ظهرم رو حذف کنم که زودتر برگردم خونه.

دو ماه اول وضع به همین منوال بود.هوا کم کم سرد میشد و بردن کیوان به دانشگاه سختتر میشد.

شبها تا دیر موقع کیوان رو بیدار نگه میداشتم که صبح زود از خواب بیدار نشه، خودم در طول روز خسته و خواب آلود بودم.

کم کم کیوان به نبود من عادت کرد.

چندتا مهد رفتم هیچ کدوم کیوان رو قبول نکردن، میگفتن یا باید شیرخوار باشه یا بالای سه سال.

کارای خونه و کارای بیرون رو به تنهایی انجام میدام، وقت کمی برای درسام میموند با این حال با وجود اساتید بسیار سخت گیر نمراتم خوب بود.

همسر دوهفته ای یه بار آخر هفته میومد و مثل یه مهمون باید ازش پذیرایی میکردم.

سال دوم همسر انتقالی گرفت و به اصفهان اومد.

کیوان رو مهد گذاشتم و یه کم وقتم آزادتر شد.اما مهمونا دمارم رو درآورده بودن

اونایی که قبلا برا خرید و پزشکی و تفریح به شیراز میرفتن حالا مسیرشون رو به سمت اصفهان کج کرده بودن.

خونه رو عوض کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم که مهمونا راحت باشن.

مشکل اصلی این بود که خودم باید دکتر می بردمشون و هرجا میخواستن برن خودم هم  همراهشون بودم.

چهار سال دانشگاه به سختی تمام شد.

دوست داشتم اصفهان بمونم و همونجا مشغول بکار بشم، اکثر دوستانم سال اول فارغ التحصیلی مشغول بکار شدن.

من چون سهمیه مناطق قبول شده بودم تعهد داشتم دوبرابر دوران تحصیلم در منطقه محروم خدمت کنم.

به شهر خودم برگشتم و اونجا مشغول بکار شدم.




روزهای سخت من

هیجده سالم بود که ازدواج کردم، البته مجبور به ازدواج شدم.

اوایل دوره راهنمایی بودم که سر و کله خواستگارها پیدا شد، هر روز هم بیشتر میشدن،بالاخره به یکیشون جواب مثب دادند.

من هم بی اطلاع


یکی از فامیلهای پدرم بود که دیپلم گرفته بود و بلافاصله به سربازی رفته بود، هنوز سربازیش تموم نشده بود.

رفت و آمدها شروع شد و من هنوز بی اطلاع بودم.تا اینکه یه روز مادرم گفت دادیمت به پسر فلانی.

داد زدم، گریه کردم، حتی شیشه های خونه رو شکوندم.

فایده نداشت

با یه حلقه و ساعت زرد نشون شدم،

سربازیش تموم شد، در آزمون استخدامی بانک قبول شد.

من هم در دبیرستان نمونه شهرمون که شبانه روزی هم بود پذیرفته شدم.


زمزمه های شروع شد که باید ازدواج کنید.

کوتاه نیومدم،  رفتم خوابگاه  پیش دوستانم موندم.

خانواده کوتاه اومدن و راضی شدن تا پایان دبیرستان صبر کنن.

دوران تلخی رو میگذروندم، جایی که اون بود دوست نداشتم برم،

ایشون هم هر روز سمج تر میشد و سعی داشت با هدایای مختلف دلم رو به دست بیاره

نامه های سوزناک عاشقانه مینوشت و میداد دست خواهر کوچیکه که به من برسونه

یکی از شعرهای که همیشه اول نامه هاش مینوشت:

سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند

همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند


 دبیرستان رو با نمرات عالی به پایان رسوندم، یه ماه بعد از امتحاناتم عروسیم بود.

چشمام از شدت گریه ورم کرده بود، خانم آرایشگر پنبه و گلاب گذاشت که یه کم بهتر بشه.


دلم با زندگی نبود.میخواستم درس بخونم، دانشگاه برم و مستقل بشم.

یه روز خونه خودم بودم یه هفته پیش مامانم.یه بار که اومدم خونه بابا دیگه برنگشتم.

هر روز جنگ و دعوا بود، مادر نمیزاشت دادگاه برم و درخواست طلاق بدم، زشت بود، بی آبرو میشدن.


برای کنکور جسته گریخته میتونستم درس بخونم اما خانواده شرط گذاشته بودن که اگه برنگردی  دانشگاه نمیزاریم بری.

همسر هم کوتاه نمیومد و هر هفته یه عده رو واسطه می کرد.


بعد از دوسال با فشارهای زیادی که تحمل کرده بودم ترجیح دادم روی یکی از بزرگان فامیل رو بگیرم و به خونه برگردم.

همسرم مرد مهربون و صبوری بود، با همه بداخلاقی هایم میساخت و کوتاه میومد.

سال بعد با وجود بارداری مرحله اول کنکور رو دادم، رتبه خوبی هم داشتم و امیدوار بودم دانشگاه دولتی قبول شوم.

مرحله دوم همزمان با زایمانم شد و نتونستم شرکت کنم.


تولد کیوان نقطه عطفی در زندگی من بود، دلم به زتدگی گرم شد.

تلاشم رو ادامه دادم، قبولی در دانشگاه همه ی امیدم بود.

کیوان دوساله بود که در دانشگاه علوم پزشکی اصفهان در یه رشته کارشناسی قبول شدم.

 خیلی خوشحال بودم که به یکی از آرزوهام رسیده بودم.


شرایط سختی برای رفتن داشتم

نه میتونستم کیوان رو ول کنم برم خوابگاه نه میتونستم با خودم ببرمش.با انتقالی همسر هم موافقت نکردند.

غم عالم رو دلم سنگینی میکرد.


ادامه دارد...