روزانه

سه روز پیش:

بعد از خوردن چای عصرونه با همسر راهی بازار شدیم، همسر خوشحال بود بعد از سه سال کارت ملیش اومده و عجله داشت زودتر تحویلش بگیره.

هنوز سوار نشده بودیم که خواهر زنگ زد اگه میری بیرون بیا من رو هم ببر چند جا کار دارم.

خواهر رو سوار کردیم و اول کارت ملی همسر رو گرفتیم. با خواهر به بوتیک طرف قرارداد اداره رفتم و چند تکه لباس برداشتم.


خواهر کوچیکه هم که فهمید، به ما ملحق شد.تا ساعت ده چرخیدیم و قصد برگشت به خونه داشتم که مادر جان زنگ زد بیا من رو ببر خیاط.


مادر رو هم بردم و نهایتا ساعت 11 خسته ولی خوشحال به خونه رسیدم.


دو روز پیش:

با همکارا به مراسم ختم مادر یکی از همکارا رفتیم، مراسم 80 کیلومتری ما بود، ساعت دو  از اداره زدیم بیرون.

هوای اون منطقه بهاری بود، نهار رو بین راه خوردیم و به مراسم رفتیم، اینقد بهمون خوش گذشت،  انگار رفته بودیم عروسی!!


دیروز:

جهاز برون دختر خواهر همسر بود،تا آخر شب مشغول چیدین جهاز بودیم. امروز به سختی از خواب بیدار شدم و اومدم اداره.فردا شب عروسیشه.




دکتر و خرید باهم

پسرک چند وقت یه بار با حالت تهوع از خواب میپریدو اون روز تا عصر چند بار بالا میاورد.

به چندتا دکتر متخصص اطفال مراجعه کردم، همگی اعتقاد داشتن ویروسه و نیازی به اقدام خاصی نیست.

چند بار هم به داداش که پزشک عمومیه مشکلش رو گفتم، براش عجیب بود که نه تب داره نه اسهال، توصیه کرد به فوق تخصص گوارش کودکان مراجعه کنم.

از اونجایی که شهر خودمون پزشک فوق تخصص گوارش نداشت پیش یکی از پزشکان معروف شیراز از یه ماه پیش براش نوبت گرفتم.

مهمانسرای اداره رو برای دو شب رزرو کردم و چهار شنبه ساعت دو به سمت شیراز حرکت کردیم.


پزشک بعد از شنیدن شرح حال و معاینه تشخیص داد پسرک به میگرن شکمی مبتلاست

قرصهاشو از داروخانه تحویل گرفتم و توصیه هایی غذایی دکتر رو براش گوش زد کردم، گفت مامان خودم شنیدم دکتر گفت نباید پیتزا و نوشابه و چیپس و شکلات و... بخورم، ولی پفک رو نگفت.گفتم عزیز مامان پفک هم جز هموناست دکتر وقت نداشت یکی یکی اسمشونو ببره.(دلم براش کبابه)


بعد از مطب دکتر به مهمانسرا مراجعه کردیم و سوییت رو تحویل گرفتیم. وسایل رو داخل اتاق گذاشتیم و  به سمت عفیف آباد راه افتادیم.

دلوان از دست فروشها مقداری لوازم تحریر جینگولی و دسته کلید خرید،  بعد از خرید از دست فروشها به مجتمع ستاره فارس رفتیم. همه طبقات رو دور زدیم بدون هیچ خریدی.

از فست فود برادرجان مرغ و قارچ سوخاری گرفتیم و به سمت زرگری حرکت کردیم، برای بچه ها از فروشگاه تارا کاپشن و دورس گرفتم با تخفیف زمستانی.


صبح روز بعد همسر آش و نون بربری برا صبحانه گرفته بود، بعد از خوردن صبحانه به سمت چهار راه مشیر حرکت کردیم، از اونجا فلاسک ژاپنی که خیلی وقت بود دنبالش بودم رو پیدا کردم و خریدم.به سمت سه راه احمدی حرکت کردیم، اکثر اجناس اونجا بی کیفیت بودن و هیچ خریدی انجام نشد.


از رستوران غدا گرفتیم و به مهمانسرا برگشتیم. بعد از نهار و استراحت به سمت مجتمع زیتون و چهار راه پارامونت حرکت کردیم، از مجتمع زیتون برای بچه ها هودی خریدم و از پاساژ قاییم برای خودم مانتو و شلوار اداری.

هنوز وقت زیادی داشتیم،  به معالی آباد و مجتمع آفتاب هم یه سر زدیم، آخرای شب خسته به مهمانسرا رسیدیم.


جمع صبح بعد از جمع کردن وسایل و تحویل سویت به سمت مجتمع خلیج فارس حرکت کردیم،سر راه از نونوایی نون تازه گرفتیم و با پنیر خامه ای و گردو برای صبحانه بقیه لقمه گرفتم.فلاسک جدیدم پر از چای بود، تو پارکینگ مجتمع چای خوردیم و به سمت هایپراستار حرکت کردیم.

بچه ها یه سر به هایپر رفتن، با یه ترولی پر از مواد خوراکی و بهداشتی از هایپر بیرون اومدیم و به سمت پارکینگ رفتیم. مادر جان برامون نهار تدارک دیده بود، البته عصرانه بود بیشتر تا نهار.



آخر هفته با گل نرگس


پنج شنبه صبح بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن کمی وسیله ی مورد نیاز، از خواهر جان کلید ویلای گرمسیرشون رو گرفتیم.خواهرجان گفتن که شما برید ما هم میاییم.

همون روز تولد خواهر جان بود، از شیرینی فروشی شهر کیک کوچیکی به همراه بادکنک و فشفه خریدیمو راه افتادیم.

 یه ساعت تو راه بودیم، وقتی رسیدیم هوا به شدت خوب و بهاری بود، من و همسر رفتیم سراغ اماده کردن نهار، بچه ها تو حیاط میز و صندلی مسافرتی رو چیدن و بادکنکها رو وصل کردن و منتظر ورود خاله موندن.

نهار تقریبا داشت آماده میشد که صاحبخونه رسید، اول تولد بازی کردیم و عکس گرفتیم بعد نهار خوردیم.



شب تو حیاط منقل رو آتیش کردیم و بساط کباب رو راه انداختیم.

جمعه بعد از خوردن صبحانه راهی کازرون شدیم، جاده سرسبز و زیبا بود، هوا عالی بود بعضی جاها حتی مجبور میشدیم کولر ماشین رو روشن کنیم.

از کازرون گذشتیم و به سمت نرگس زارها حرکت کردیم.

به نرگس زار یکی از دوستان کیوان رفتیم، عطر نرگس هوا رو پر کرده بود.بعد از عکاسی و بویدن نرگسها از صاحب مزرعه اجازه گرفتیم و خودمون نرگس چیدیم.



برای نهار به کازرون اومدیم، قبل از رسیدن از اسنپ فود غذا رو سفارش دادیم.غذا رو تحویل گرفته و به پارکی رفتیم، بچه ها با دیدن تاب و سرسره ها غذا نخورده دویدن سمتشون.

تا عصر اونجا بودیم و به سمت خونه خواهر ره افتادیم، شام رو اونجا خوردیم و حدودای ساعت 10 به سمت خونه حرکت کردیم.



یلدای ما اینگونه گذشت

از اول آذر تصمیم داشتیم شنبه بین تعطیلیها رو مرخصی بگیریم و یه سفر چند روزه به شوشتر و دزفول داشته باشیم، خونه برادرها تا اهواز 270 کیلومتر و برنامه این بود که چهارشنبه حرکت کنیم و شب خونه برادر جان باشیم، شنبه هم برگشتن خونه اون یکی بریم.

همون روزها برادر جان تماس گرفتن و گفتن همه ی خانواده شب یلدا  خونه ما دور هم باشیم. ما هم سفر رو کنسل کردیم دیگه نمیصرفید دوهفته پشت سرهم مسیر پر پیچ و خم رو طی کنیم. وسط همون تعطیلی خبر رسید که مهمونی یلدا کنسل شده، چرا؟ چون زن داداش به همسرشون گفتن فقط خانواده رو دعوت کنیم و دوستان رو دعوت نکنیم، داداش هم به تریج قباش برخورده که چرا دوستان من نباشن.داداش علاقه زیادی به بازی مافیا داره و ترجیح میده دورهمیا شلوغ باشه تا بتونه مافیا بازی کنه.

زن داداش به شدت ناراحت بود و میگفت شما کاری به اون نداشته باشید حتما بیایید، ما هم برای اینکه بحثی بینشون پیش نیاد قبول نکردیم، از اونا دعوت کردیم که بیان شهر ما، اما داداش افتاده بود رو دنده لج و قبول نکرد( خدا به زن داداشم صبر بده با این اخلاق شوهرش)

اون یکی داداش زنگ زد و گفت بیاین خونه ما شب یلدا دور هم هستیم و فردا شبش هم تولد همسرمو با هم جشن میگیریم. قبول کردیم و قرار بود روز چهارشنبه با بقیه  راه بیفتیم.

روز چهارشنبه زودتر از اداره زدم بیرون و رفتم دنبال دلوان و کسری،رنگ و روی کسری پریده بود، میگفت حالم خوب نبود چند بار میخواستم بالا بیارم.

رفتن ما هم کنسل شد و خونه موندیم و از بچه ی بیمار مراقبت کردیم.


پنجشنبه قبل از ظهر با همسر هندوانه و خرمالو و آجیل و بقیه خرت و پرتها رو خریدیم. عصر من و دلوان به کافه سرکوچه رفتیم و همسر پیش کسری موند.دلوان با میز یلدای کافه عکس گرفت و شیک سفارش داد، من هم چای سبز.کافه کم کم شلوغ میشد و میزها از قبل رزرو شده بودند، به ما گفتن تا ساعت هفت میتونید اینجا باشید.


برگشتیم خونه، حال کسری بهتر شده بود، وسایل رو برداشتیم و رفتیم خونه پدر جان،میز یلدا رو با کمک مادر جان چیدیدم. بر عکس سالهای قبل که اکثر خواهرا و برادرا حضور داشتن اینبار فقط من و بچه هام و بابا و مامان بودیم.





آخر هفته


پنج شنبه طبق روال هر روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم، قرار بود من و کیوان بریم شماره گذاری برا تعویض پلاک. تا ساعت 8منتظر کیوان بودم که از خواب بیدار شه.

به ناچار بیدارش کردم و تا از خونه بزنیم بیرون ساعت نه شده بود، یه ربع بعد به مرکز تعویض پلاک رسیدیم و با صفی از ماشینهای تو نوبت روبرو شدیم.دوتا از همکاران رو همون جا  ملاقت کردم،

تا ساعت یک اونجا بودیم و دریغ از یه صندلی که روش بشینیم، خسته و کوفته از سرپا ایستادن زیاد رسیدیم خونه، همسر غذا رو آماده کرده بود


خواهر جان زنگ زد و گفت بچه ها دوست دارن با هم بازی کنن، نهارتون رو بردارید بیاید خونه ما.

بعد از نهار خوابیدم تا عصر، وقتی بیدار شدم با خواهر جان چای تازه دم خوردیم. همسر و شوهر خواهر رفته بودن مرغ بگیرن برای شام کباب کنیم.


جمعه  ساعت 9 با صدای باز شدن در از خواب بیدار شدم، همسر نون تازه و آش و حلیم گرفته بود، چای رو دم کردم و تو سکوت خونه با هم صبحونه خوریدم.

ساعت ده به همسر زنگ زدن که ما امروز نهار خونتونیم، همسر هم با یه بفرمایید در خدمتتونیم اکی رو داد، وقتی قطع کرد بهش میگم چرا نگفتی کار داری و میخوای بری درختهای باغ رو کود بدی؟ میگه حالا یه روز دیگه میرم.

میگم روز جمعه ست و من خیلی کار دارم، لیاسا رو بشورم و خونه رو تمیز کنم و ... میگه بزار بیان قال قضیه کنده شه

دیدم فایده نداره با گوشی همسر به شخص مورد نظر زنگ زدم و ضمن عذرخواهی از اینکه نمیتونیم نهار در خدمتشون باشیم برای شام دعوتشون کردم.

همسر و کیوان ساعت 12 نهار خوردن و راهی باغ شدن، کارای خونه و بچه ها تا ساعت 4 تموم شد.یه استراحت نیم ساعته و تدارک شام.