زن داداش

معمولا بعد از نهار یه چرتی میزنم، دیروز تو عالم خواب یکی صدام میکرد، از خواب پاشدم کسی تو اتاق نبود، بعد از لود شدنم فهمیدم صدا از پذیرایی میاد.

زن دداشم با پسرش از یه شهر دیگه اومده بودن، همسر میوه شسته بود و چای درست کرده بوده، برا من هم ریخته بودن و صدام میزدن که برم چای بخورم.خیلی حس خوبی گرفتم.

زن داداش رفت خونه بابام، همسر و بچه ها هم رفتن.اگه بزارمشون هر شب اونجا هستن اما من دوست دارم هفته ای یه بار برم، اینجوری نظم زندگیم حفظ میشه.

یه کم خونه رو مرتب کردم هوا دیگه تاریک شده بود. رفتم حمام دوش گرفتم.

پسر بزرگه کارآموزی داشت، زنگ زدم بهش گفتم اگه خسته نیست وقتی اومد با هم بریم خونه بابا بزرگ،گفت ساعت 8 میام،آماده باش وقتی رسیدم زنگ میزنم بیا پایین.

بعد از چرخیدن تو اینستا و تلگرام، لباس پوشیدم و رفتم بیرون، تو کوچه نسیم خنکی خورد به صورتم،چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.

رسیدم سر کوچه پسرک هم رسید.دم در خونه ی بابا هم زمان یکی دیگه از داداشها با خانمش هم اومدن.حسابی جمعمون جمع شد.




شب پاییزی خوبی بود

همسر دوست داره موقع  دیدن فوتبال پیش برادراش باشه، دیروز عصر زنگ زد برادرش اومد دنبالش.با پسر کوچیکه رفتن.

دخترک دوست داشت باهاشون بره چون مشقاشو ننوشته بود مجبور شد خونه بمونه، بهش قول دادم بعد از تموم شدن مشقاش ببرم سوپری و کیک و شیر براش بخرم.

تصمیم گرفتم حالا که تا سر کوچه میخوام برم و مجبور شال و کلاه کنم بهتره یه سر برم بازار.پسر بزرگه ساعت 7 از کلاس برگشت، گفتم من میخوام برم بازار دوست داری بیایی؟ آماده شدیم و سه تایی با هم رفتیم.

به فروشگاه لوازم خانگی که طرف قرارداد اداره بود رفتم، چقد همه چی گرون بود. تصمیم داشتم برا خواهرم که در شرف ازدواجه مقداری وسیله بردارم.

یه آبمیوه گیری و یه مخلوط کن جدا جدا برداشتم، دو تا فلاکس و کتری برقی و یه سرویس قابلمه.رنگ زدم به خواهرم گفت داره میره خونه، گفتم ما هم میایم.

ما زودتر رسیدیم بابا در رو باز کرد، مامان همیشه به استقبالمون میومد امروز خبری ازش نبود، بابا گفت رفته بخوابه، رفتم تو اتاقش، خواب نبود، کسل و بیحال بود.

وسایل رو گذاشتیم تو هال، رفتم آشپزخونه، مامان پشت سرم اومد، وسایل کتلت رو آماده کرده بودگفت بشینین تا من اینا رو سرخ کنم،.به زور راضیش کردم بره بشینه تا من کتلتا رو سرخ کنم.خواهر با نامزدش اومدن، از دیدن وسایل کلی ذوق کرد، همه تو آشپزخونه جمع شدن، من کتلت سرخ میکردم اونا داغ داغ میخوردن.

آخر شب مامان میگفت خیلی سرحال شدم، خوب شد اومدید.

شهر من

ساکن شهر کوچکی هستم که آب و هوای خوبی داره، کوهستانی،  با درختان بلوط فراوان.آبشارهای زیبا، درختان گردو، باغهای سیب و انگور و گلابی.

اما از امکانت شهری خبری نیست، دو بار مهاجرت کردم به شهرهای بزرگ اما نتونستم شلوغی و ترافیکشون رو تحمل کنم، برگشتم به شهر خودم.

خوبیش اینه از خونه تا محل کارم 5 دقیقه راهه.


نون بربری

دوتا نونوایی بربری سر راه اداره م هستن، اولی نونش با کیفیت نیست. معمولا از دومی نون میگیرم، چند روز پشت سر هم تعطیل بود. امروز از ترس اینکه بازم تعطیل باشه از همون اولی نون گرفتم، اما باز بود

اولین ورودم به دنیایی وبلاگ نویسی

امروز 19 مهر 1400 وبلاگم متولد شد، به امید اینکه باعث رشد و توسعه ی شخصیم شود.

  حالا که اکثروبلاگ نویسان از وبلاگستان به اینستاگرام کوچ کرده اند من به اینجا آمده ام.آرامش اینجا را دوست دارم.