روزهای سخت من

هیجده سالم بود که ازدواج کردم، البته مجبور به ازدواج شدم.

اوایل دوره راهنمایی بودم که سر و کله خواستگارها پیدا شد، هر روز هم بیشتر میشدن،بالاخره به یکیشون جواب مثب دادند.

من هم بی اطلاع


یکی از فامیلهای پدرم بود که دیپلم گرفته بود و بلافاصله به سربازی رفته بود، هنوز سربازیش تموم نشده بود.

رفت و آمدها شروع شد و من هنوز بی اطلاع بودم.تا اینکه یه روز مادرم گفت دادیمت به پسر فلانی.

داد زدم، گریه کردم، حتی شیشه های خونه رو شکوندم.

فایده نداشت

با یه حلقه و ساعت زرد نشون شدم،

سربازیش تموم شد، در آزمون استخدامی بانک قبول شد.

من هم در دبیرستان نمونه شهرمون که شبانه روزی هم بود پذیرفته شدم.


زمزمه های شروع شد که باید ازدواج کنید.

کوتاه نیومدم،  رفتم خوابگاه  پیش دوستانم موندم.

خانواده کوتاه اومدن و راضی شدن تا پایان دبیرستان صبر کنن.

دوران تلخی رو میگذروندم، جایی که اون بود دوست نداشتم برم،

ایشون هم هر روز سمج تر میشد و سعی داشت با هدایای مختلف دلم رو به دست بیاره

نامه های سوزناک عاشقانه مینوشت و میداد دست خواهر کوچیکه که به من برسونه

یکی از شعرهای که همیشه اول نامه هاش مینوشت:

سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند

همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند


 دبیرستان رو با نمرات عالی به پایان رسوندم، یه ماه بعد از امتحاناتم عروسیم بود.

چشمام از شدت گریه ورم کرده بود، خانم آرایشگر پنبه و گلاب گذاشت که یه کم بهتر بشه.


دلم با زندگی نبود.میخواستم درس بخونم، دانشگاه برم و مستقل بشم.

یه روز خونه خودم بودم یه هفته پیش مامانم.یه بار که اومدم خونه بابا دیگه برنگشتم.

هر روز جنگ و دعوا بود، مادر نمیزاشت دادگاه برم و درخواست طلاق بدم، زشت بود، بی آبرو میشدن.


برای کنکور جسته گریخته میتونستم درس بخونم اما خانواده شرط گذاشته بودن که اگه برنگردی  دانشگاه نمیزاریم بری.

همسر هم کوتاه نمیومد و هر هفته یه عده رو واسطه می کرد.


بعد از دوسال با فشارهای زیادی که تحمل کرده بودم ترجیح دادم روی یکی از بزرگان فامیل رو بگیرم و به خونه برگردم.

همسرم مرد مهربون و صبوری بود، با همه بداخلاقی هایم میساخت و کوتاه میومد.

سال بعد با وجود بارداری مرحله اول کنکور رو دادم، رتبه خوبی هم داشتم و امیدوار بودم دانشگاه دولتی قبول شوم.

مرحله دوم همزمان با زایمانم شد و نتونستم شرکت کنم.


تولد کیوان نقطه عطفی در زندگی من بود، دلم به زتدگی گرم شد.

تلاشم رو ادامه دادم، قبولی در دانشگاه همه ی امیدم بود.

کیوان دوساله بود که در دانشگاه علوم پزشکی اصفهان در یه رشته کارشناسی قبول شدم.

 خیلی خوشحال بودم که به یکی از آرزوهام رسیده بودم.


شرایط سختی برای رفتن داشتم

نه میتونستم کیوان رو ول کنم برم خوابگاه نه میتونستم با خودم ببرمش.با انتقالی همسر هم موافقت نکردند.

غم عالم رو دلم سنگینی میکرد.


ادامه دارد...



نظرات 4 + ارسال نظر
ربولی حسن کور دوشنبه 20 دی 1400 ساعت 18:55 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
خوش شانس بودین که همسر خوبی پیدا کردین
امیدوارم همیشه خوشبخت باشید

سلام
در این مورد خوش اقبال بودم، البته والدینم انتخاب خوبی داشتند.
ممنون

مهربانو دوشنبه 20 دی 1400 ساعت 08:58 http://baranbahari52.blogsky.com/

ای جاانم پریمهر
چقدر ناراحت شدم که ازدواجت همون تراژدی غم انگیز دخترای نسل قبل و عاشق به ادامه ی تحصیل بود و چقدرم خوشحال شدم که به هر حال همسر مهربون و صبورت باعث شد غصه ی ازدواج تحمیلی از دلت بره . الهی کانون زندگیتون به عشق و مهر گرم باشه . بهت افتخار میکنم که با وجود سختی های زیاد دست از رویات برنداشتی

جانت سلامت عزیزم
ممنون عزیزم
شما باعث دلگرمی من هستید

نسرین دوشنبه 20 دی 1400 ساعت 01:35 https://yakroozeno.blogsky.com/

شروع کردی به خاطره نویسی؟ چه خوب. خیلی طرفدار داره، لینکتو میدم ولی قول بده حداقل هفته ای سه پست به هر کوتاهی بنویسی.
یه ذره بیشتر توضیح بده خیلی سریع از موضوعات میگذری.

آره خیلی جمع و جور نوشتم
ممنون نسرین عزیزم

منیژه چهارشنبه 15 دی 1400 ساعت 20:26

سلام پریمهر خانم. زندگی پرچالش داشتید اما مطمئنم بهترین تصمیم را گرفتید.

ممنون منیژه جان
هر تصمیمی شرایط زندگیم رو تغییر میداد و من مجبور بودم با سخت ترین شرایط کنار بیام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد