ظهر پنچ شنبه مهمون مامان بودیم، مهمون داشت ما رو هم دعوت کرده بود.

اولش تصمیم داشتم نروم، مهمونا غریبه بودن میترسیدم بچه ها شلوغ کنن و مهمونی رو بهم بریزن،

مامان که فهمید ناراحت شد، گفت بچه ها گرمی مجلس هستند حتما باید بیایید.

ساعت 10صبح من و کیوان رفتیم خونه بابا که یه مقداری کمکشون کنیم.همسر و بچه ها خونه موندن تا بعد از تموم شدن کارا بیان.

ایفون رو که زدم بابا در رو باز کرد، حیاط رو آب و جارو کرده بودن،بوی خوش قورمه سبزی پیچیده بود، مرغهای شکم پر در حال پختن بودند، فقط مونده بود برنج رو دم بزاره

خواهردومی  و  زن داداش شب قبل اومده بودن کمک مامان، میوها رو شسته و چیده بودن، سالاد رو درست کرده بودن و سبزهای رو شسته بودن

حتی بشقاب و پیش دستی ها رو هم رو میز چیده بودن.

مهمونا ساعت دو رسیدن، فوری سفره رو پهن کردیم و غذا رو سرو کردیم.

بعد از نهار گرم صحبت شدیم، خانمها و آقایون همه مشارکت داشتن و من از این نوع معاشرت خوشم میاد.


اینقد به همه خوش گذشت که شام هم موندن، مامان برای شام آبگوشت بار گذاشت با نون محلی و سبزی و دوغ محلی

از اینکه با افراد جدید آشنا شده بودم خوشحال بودم، مامان  مهمون زیاد داره، دوستان زیادی که از شهرهای مختلف میان.معمولا ما شرکت نمیکنیم، اما این یکی رو خیلی اصرار داشت که حتما بریم.


پ.ن:  قراره یه سفر  سه روزه بریم، عصر حرکت میکنیم، شب میریم خونه داداش و دورهمی شب یلدا رو کنار داداش و خانواده مادری هستیم( زن داداش دختر دایی هستن)

دو ساعت تا شهر مادری فاصله داریم، شهری که با خلیج فارس دو ساعت فاصله داره، شاید دریا هم رفتیم.


سفر به روستا

جمعه ساعت 9 از خواب بیدار شدم.همسر قبل از من بیدار شده بود.قرار بود عروسی یکی از فامیلهای همسر در یک روستای دور برویم.

بچه ها رو از خواب بیدار کردیم .

صبحونه نخورده لباس پوشیدیم و آماده رفتن بودیم که برق قطع شد.حالا مونده بودیم در پارکینگ رو چطوری باز کنیم،

زنگ زدم به صاحب خونه که طبقه بالای ما هستن، جواب ندادن، شب قبل عروسی دخترش بود، احتمال میدادم خواب باشن.

نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفتم، کلید رو دادن و ما بالاخره حرکت کردیم.رفتیم از خودپرداز پول گرفتیم.بنزین هم زدیم.

تایر ماشین کم باد شده بود، اون رو هم درست کردیم و در نهایت ساعت 11 راه افتادیم.

قبلا هر وقت گذرمون به این مسیر میفتاد کبابی سید نگه میداشتیم و صبحونه رو اونجا میخوردیم.

مسیر زیبا بود،پر از درختان بلوط و درختان اناری که فقط تعدادی انار رو شاخه هاشون مونده یود.

از منطقه سردسیر گذشتیم و به منطقه گرمسیر رسیدیم.

هوا بهاری بود،میشد با یه لباس راحت کنار جاده توقف کرد و چای خورد.

باغهای مرکبات دلبری میکردن.حتی کوچه های روستاها پر از درختان مرکبات بود. گلهای کاغذی قرمز از دیوار حیاط خونه ها با زیبایی فراوان بالا رفته بودن، درختان بلوط همچنان پربرگ و بار بودند.

بعد از دو ساعت به روستای مورد نظر رسیدیم، تو محوطه بزرگی قالی های قرمز پهن کرده بودن و دورتا دورشو بالشهای قرمز با ملحفه سفید گلدوزی شده چیده بودند.

همسر و بچه ها تو محوطه نشستن و من به سمت خونه راهنمایی شدم.میدونستم که کیوان زیر آفتاب مستقیم اذیت میشه، صداش زدم که با بچه ها همراهم بیاد، اولش گفت که همینجا میشینم، بعد از ده دقیقه پشیمون شد و دست دلوان و کسرا رو گرفت و اومد پیش ما.

نهار رو خوردیم و همراه خانواده داماد و مدعوین به سمت خونه عروس راه افتادیم.

ما چون میخواستیم زود برگردیم و به شلوغی جاده نخوریم کادو رو دادیم و خدا حافظی کردیم.




قلبم مچاله شده

دیروز ظهر زنگ زدم به شرکت خدماتی و تقاضایی نیروی کمکی برای نظافت خونه کردم.

قرار شد ساعت 5 عصر که خونه هستم نیروی کمکی بیاد.

ساعت یه ربع به 5 گوشیم زنگ خود، خانم کمکی بود که آدرس رو میخواست.

وقتی از تاکسی پیاده شد از بالکن دیدمش، یه دختر جون که موهاشو چتری تو صورتش ریخته بود و یه هودی و شلوار کوتاه تنش بود.

اولین قضاوت تو ذهنم شکل گرفت، نکنه اشتباه اومده، من که نیروی نظافتی میخواستم این بهش میاد پرستار باشه.

آیفون رو که زد در رو براش باز کردم و دم در موندم تا از پله ها بیاد بالا.

با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد، گفت از کجا شروع کنم.

گفتم که آشپزخونه رو میخوام عمیق نظافت کنیم مثل خونه تکونی عید.

رفت آشپزخونه، گفت که همسرتون اینجا میمونه؟ میخوام لباسامو دربیارم.

به همسر گفتم با بچه ها بره خونه پدرم، همسر و کسرا رفتن، دلوان پیش خودم موند.

وسایل لازم رو دراختیارش گذاشتم، کتری برقی رو گذاشتم آب جوش بیاد که چای درست کنم.

دلوان مشغول درس و مشقش بود و از من کمک میگرفتم.

خانم کمکی پرسید دخترت کلاس سومه؟گفتم: بله،

گفت همسن دختر منه

دهنم از تعجب باز موند، پرسیدم مگه متاهلی

گفت: مادر مجردم

شنیدن این حرف تو این منطقه برام عجیب بود، اینجا معمولا خودشون رو مطلقه یا بیوه معرفی میکنن.

گفتم خوشحالم  که اینطوری خودتو معرفی کردی، مشخصه اهل مطالعه هستی

گفت بله و کتابهایی رو که خونده بود برام لیست کرد. جملاتی از کتابهای مشترکموم رو به هم میگفتیم، خیلی خوشحال بود که یه هم صحبت پیدا کرده.

میخواستم اتاقا رو مرتب کنم،  از هم صحبتیش لذت میبردم،  بیخیال اتاقا شدم و کنارش موندم.

اینقد سرگرم صحبت بودیم که کار چهار ساعته 6 ساعت طول کشید،میگفت پول 4 ساعت رو بریز به حساب شرکت، قبول نکردم.

از بین کتابها دوتا کتاب انتخاب کرد و با خودش برد که بخونه.

24 سالش بود، چهارده سالگی ازدواج میکنه و در 16 سالگی مادر میشه، بخاطر اعتیاد همسرش جدا میشه و سرپرستی بچه رو به خودش میدن.

به سختی درس میخونه و دانشگاه میره.چند جا که کارفرمای آقا داشتن کار کرده اما بخاطر اذیت هاشون از اونجا دروامده.

با درآمدش برای دختران دیشموک نوار بهداشتی و کرم مرطوب کننده میخره.




اکثر خریدها رو  آنلاین انجام میدم، دیروز بعد از مدتها رفتم بازار

دلوان ریسه میخواست، از الکتریکی براش خریدم

کسرا کامیون میخواست، از شهر کودک براش خریدم

کیوان کتاب درسی میخواست، از شهر کتاب خرید.

در آخر برای خودم کتاب کل از جز رو خریدم.

آخر شب همگی خوشحال و راضی بودیم.

دلم برا بستنی و پیراشکی خوردن وسط بازار تنگ شده




کسری


کیوان رو صدا زدم که بره آمپول نوروبیون برام بگیره.

موقع زدن آمپول کسرای بالا سرم وایساده بود.

به کیوان  میگفت: داداش درش بیار ببینم سوراخ شده

...

 رفته بودم بخوابم، موقع مسواک زدن با باباش دعواش شد

از اتاق صداشو میشنیدیم که به باباش میگه : باید این بابا رو بدم به عموها، بد شده، من دیگه نمیخوامش

...

عموش رفته مو کاشته به کسری میگه میخوام باباتو ببرم مو بکاره

دست میزاره رو کله باباش و میگه بابام همینجوری خوشگلتره

عموش میگه خوب داداشتو میبرم مو بکاره

میگه داداشم خودش مو داره

...

باباش میگه من چندتا جوجه دارم؟ میگه دوتا، من و آبجی

باباش میگه پس کیوان چی؟ میگه داداشی دیگه بزرگ شده جوجه نیست

...

زن دایی ها رو بیشتر از دایی ها دوست داره، بابا رو بیشتر از مامان

...

سه سال و نیمشه