خانه عناوین مطالب تماس با من

نیمه ی دیگر

نیمه ی دیگر

پیوندها

  • مبارزه با کودک آزاری
  • نسرین
  • مهربانو
  • ماجراهای یک پزشک
  • پرنده گولو
  • ساعت شنی
  • روزهآیی که می گذرد
  • بوی بارون عطر یاس
  • رها
  • طیبه و نیکان

ابر برچسب

سفرنامه روزانه نوروز دزفول گردش دلوان فامیل همسر مهمونی تولد بچه ها روزهای سخت من شیراز همکار استانبول خاطرات

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • پاییزی که پاییز نبود
  • ماه مهر پرچالش
  • اسباب کشی
  • دایی جان
  • تابستون گرم
  • فراموشی رمز
  • آخر سال 1403
  • اسفند دوست داشتنی
  • لذت کنار هم بودن
  • آخر هفته

بایگانی

  • آذر 1404 1
  • مهر 1404 1
  • شهریور 1404 3
  • خرداد 1404 1
  • اسفند 1403 2
  • آذر 1403 2
  • مهر 1403 1
  • شهریور 1403 1
  • تیر 1403 2
  • خرداد 1403 1
  • اردیبهشت 1403 1
  • فروردین 1403 1
  • اسفند 1402 1
  • بهمن 1402 2
  • دی 1402 4
  • آذر 1402 2
  • آبان 1402 1
  • مهر 1402 5
  • شهریور 1402 2
  • تیر 1402 6
  • خرداد 1402 1
  • اردیبهشت 1402 1
  • فروردین 1402 2
  • شهریور 1401 1
  • مرداد 1401 3
  • تیر 1401 1
  • خرداد 1401 1
  • اردیبهشت 1401 2
  • فروردین 1401 3
  • اسفند 1400 3
  • بهمن 1400 2
  • دی 1400 7
  • آذر 1400 5
  • آبان 1400 6
  • مهر 1400 5

جستجو


آمار : 33560 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • پاییزی که پاییز نبود دوشنبه 24 آذر 1404 14:24
    هر سال پاییز همینکه نم نم بارون شروع میشد بساطمون رو جمع میکردیم و می رفتیم جنگلهای بلوط. امسال متاسفانه خبری از بارون و زیبای های پاییز نبود تا پنچ شنبه گذشته. صبح زود بیدار شدم و دلوان رو بیدار کردم که برای آزمون ماهانه ببرمش مدرسشون به همراه همسر دلوان رو رسوندیم و رفتیم کله پاچه گرفتیم،بارون نم نم میبارید رفتیم...
  • ماه مهر پرچالش یکشنبه 13 مهر 1404 09:21
    صبح زودتر از همه از خواب بیدار میشم، بعد از کارهای شخصی لقمه های بچه ها رو آماده میکنم و بیدارشون میکنم. ضد آفتاب و مداد چشم و روژلب کم رنگ روتین هر روزمه. بچه ها رو میرسونم مدرسه و خودم میرم اداره. بعضی روزها کارها رو رواله بعضی روزها من و همکارام مدام بین طبقات در تردد هستیم. امروز صبح دلوان میگفت مامان تو صبح که...
  • اسباب کشی دوشنبه 24 شهریور 1404 10:39
    به چندتا باربری زنگ زدم ، گفتند روز جمعه کار نمیکنن، ما هم عجله داشتیم و نمیشد تا روز شنبه صبر کرد، از سایت دیوار شماره یه باربری که نوشته بود روزای تعطیل کار میکنه رو پیدا کردم و تماس گرفتم. ساعت 7 عصر ماشین دم در بود، اسباب کشی تا ساعت 11 طول کشید. ماشینی که فرستاده بودن جای همه وسایل رو نداشت. خود بابری وانت بار...
  • دایی جان شنبه 15 شهریور 1404 08:49
    یکشنبه که از کار برگشتم داداش زنگ زد و خبر داد که دایی ساعد رو بعلت تشکیل لخته در پا بردن بیمارستان نمازی شیراز. دایی ساعد یه سال از من بزرگتره و رابطه خیلی خوبی با همه خواهر زاده ها و برادر زاده ها داره و البته هنوز مجرده. چند سال بعد از فوت مادربزرگم، پدربزرگ با خانمی مهربان ازدواج میکنه و همین باعث شده من، خاله و...
  • تابستون گرم یکشنبه 9 شهریور 1404 08:37
    سلامی به گرمی تابستون تابستون امسال با اینکه نه سفری رفتیم نه عروسی داشتیم نه کار خاصی، بنظرم خیلی شلوغ بود و حتی وقت نکردم به روستا برم و به باغچه کوچکمون سر بزنم. از وقتی صاحبخانه عذرمون رو خواست در گیر جمع کردن وسایل بودم و تا یکی دوهفته دیگه باید اسباب کشی کنم. تصمیم گرفتم به خونه خودم برگردم و هر سال استرس افزایش...
  • فراموشی رمز چهارشنبه 7 خرداد 1404 08:40
    هوراااا بالاخره رمز رو یافتم و تونستم وارد این صفحه بشم. از وقتی سیستم من و همکارم مشترک شد هیستوری و رمزهای رو حذف کردم، غافل از اینکه جایی یاداشتشون نکردم از شهریور پارسال که جابجا شدم سیستم من و همکارم مشترک شده و کار وبلاگ نویسی رو برای من سخت کرد. نمیدونم چرا با موبایل نمیتون وبلاگ بخونم و بنویسم، این مدت حتی...
  • آخر سال 1403 یکشنبه 26 اسفند 1403 11:42
    از چند ماه پیش تصمیم داشتم ماشین رو عوض کنم و ماشین اتومات بگیرم، اما هرچی دو دوتا چهار تا میکردم زورم به ماشین دلخواهم نمیرسید. به چند نمایندگی که شرایط اقساطی داشتن سر زدم، بعضیاشون مبلغ قسط بالایی داشتن و اونی که شرایط یه کم بهتر بود میگفت تا بعد از عید فروش قسطی نداره. یه روز که خونه بابا بودیم بردارم گفت که ماشین...
  • اسفند دوست داشتنی یکشنبه 12 اسفند 1403 12:50
    سلام کل سال منتظر اسفند هستم، یه شور و شعف خاصی بهم میده،امیدوارم از این ماه دوست داشتنی استفاده لازم رو ببرم. داشتن خانواده گسترده غمهای زیاد و خوشیهای زیادی داره،تو این چند ماه برای خواهر و برادرها مشکلات جدی پیش اومد،اینجور مواقع من اینقد استرس میکشم که عملا ناکارامد میشم و به مرز فروپاشی میرسم. اگه اون مشکل برا...
  • لذت کنار هم بودن یکشنبه 18 آذر 1403 14:31
    پنچ شنبه به همراه مادرجان راهی شهر مادری شدیم، بین راه چای خوردیم و از هوای خوب لذت بردیم. ظهر خونه دختر دایی جان نهار خوردیم و شب به همراه دایی بزرگه و داماداش از جمله برادر خودم خونه خاله دعوت بودیم. پسرخاله ها هم اومده بودن و دور هم شب خوبی رو سپری کردیم. آخرای شب بر خلاف میل من که دوست داشتم خونه داداش بزرگه باشم...
  • آخر هفته یکشنبه 4 آذر 1403 10:00
    از وقتی محل کارم عوض شده سر زدن به وبلاگ برام سخت شده، کارم سنگینتر شده و در هفته فقط یه روز به سیستم خودم دسترسی دارم، دیگه کم کاری من رو به بزرگواری خودتون ببخشید. نوع کارم عوض نشده فقط محلش عوض شده و چون محیط پویاتری هست دوستش دارم.در روز بیش از ده بار از پشت میزم بلند میشم و برای رفع اشکال سیستمها به اتاقهای دیگه...
  • یه گونی پول برا محصولات پاییزی لازمه یکشنبه 15 مهر 1403 12:42
    هفته قبل همسر و بچه ها برای خرید رفتن و تا دیر موقع بازار بودن، ساعت 11 همسر زنگ زد و گفت ما کافه نزدیک خونه هستیم تو هم بیا.شال و کلاه کردم و به اونا پیوستم.هوا خیلی خوب بود، به زن داداش و خواهرا زنگ زدم و دعوتشون کردم جالب بود که اونا هم آماده بودن برن کافه،توی بالکن کافه نشستیم و سفارشاتمون رو تحویل گرفتیم.ساعت یک...
  • تابستون یکشنبه 18 شهریور 1403 13:56
    سلام و درود تابستون شلوغی داشتم، از وقتی خواهر جان اومدن یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم. یه سفر به شمال داشتیم، بیشتر بخاطر خواهرجان این زمان رو انتخاب کردیم. دختر دایی دعوتمون کرد شیراز، من و خواهرا سه شب خوش در کنار دختر دایی و همسرش که پسرخالمون هست گذروندیم. خواهر جان کارهای پزشکیشو شیراز انجام داد، خریدهامون رو...
  • هفته ای که گذشت شنبه 23 تیر 1403 11:31
    هفته پیش اتاق محل کارم دوباره عوض شد و به یه اتاق بزرگتر منتقل شدم، حس خوبی دارم و با همکارم که یه دختر مجرد دهه شصتیه اشتراکات زیادی داریم.از شما چه پنهون قصد دارم خودش و برادر همسر رو به هم معرفی کنم. هرسال 20 تیر که میشه یه حس خاصی تجربه میکنم.اولین بار حس خوب مادر شدن و بغل گرفتن یه موجود کوچولو رو تیرماه 28 سال...
  • فصل گیلاس شنبه 2 تیر 1403 08:45
    پنچ شنبه طبق روال هر روز ساعت 5 از خواب بیدار شدم.سرحال و قبراق، اگه روز اداری بود کسل و دلگیر بودم از اینکه مجبورم زود از خواب پاشم. دست و صورتمو شستم و به بالکن رفتم تا ریه ها رو از هوای خنک صبح گاهی پر کنم.به به چه هوای دل انگیزی. همسر نون تازه و آش و حلیم خرید، چای رو دم کردم و با هم صبحونه خوردیم. فلاسک رو از آب...
  • مادربزرگ مهربان یادت همیشه مانا شنبه 5 خرداد 1403 13:58
    پدر همسر از زن اولش بچه ای نداشت و بعد از بیست سال مجبور شد زن دوم اختیار کنه.به قول فامیل این دو زن مثل دوتا خواهر تو یه خونه با هم زندگی میکردن.همسر میگه مادرم فقط ما رو دنیا میاورد، همه کارهامون رو نامادریمون(بهش میگفتن ننه) انجام میداد. کیوان یه ساله بود که مادر همسر براثر یه سانحه فوت کرد، ده سال بعدش پدر همسر بر...
  • تولد کسری یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 09:25
    کسری روز یکشنبه نوبت سنجش کلاس اول داشت،همون روز هم تولدش بود، تصمیم داشتم تولدشو چهار شنبه یا پنج شنبه بگیرم. وقتی برگشت گفت خانمه بهش گفته تولدت مبارک ، 6 ساله شدنت مبارک کسری جان.گفت مامان مگه امروز تولدم بود؟ مجبور شدم بگم که خانمه فهمیده تولدت نزدیکه بخاطر همین بهت تبریک گفته.حالا دوست داری برای تولدت سوپرایز بشی...
  • سال نو مبارک چهارشنبه 15 فروردین 1403 13:04
    سلام عزیزان سال نو مبارک، امیدوارم سالی پر از شادی های غبره منتظره و خنده های از ته دل داشته باشید. نوروز امسال تصمیم داشتیم یه سفر چند روز به بوشهر و گناوه داشته باشیم، روز دوم با بیماری آبله مرغون بچه ها مواجه شدیم و برنامه ها کلا بهم ریخت. دوازدهم و سیزدهم به همراه خواهرا و برادرا به طبیعت رفتیم، چادر برپا کردیم و...
  • روزانه چهارشنبه 2 اسفند 1402 11:04
    سه روز پیش: بعد از خوردن چای عصرونه با همسر راهی بازار شدیم، همسر خوشحال بود بعد از سه سال کارت ملیش اومده و عجله داشت زودتر تحویلش بگیره. هنوز سوار نشده بودیم که خواهر زنگ زد اگه میری بیرون بیا من رو هم ببر چند جا کار دارم. خواهر رو سوار کردیم و اول کارت ملی همسر رو گرفتیم. با خواهر به بوتیک طرف قرارداد اداره رفتم و...
  • اونجا بهار بود شنبه 28 بهمن 1402 10:09
    چهار شنبه مرخصی ساعتی گرفتم و زودتر رفتم خونه، نهار خوردیم و وسایل رو جمع کردیم. عصر به سمت گچساران حرکت کردیم، شب خونه داداش بودیم . پنچ شنبه من و همسر زودتر از بقیه بیدار شدیدم، صبحونه خوردیم و به سمت دزفول حرکت کردیم. هوا بهاری و دشت و دمن سرسبز بود. بوی گل و سبزه تو هوا پیچیده بود. نهار شوشتر بودیم، از آسیابهای...
  • گزارش دوشنبه 9 بهمن 1402 11:10
    پنج شنبه داداشا با خانواده اومده بودن برن پیست اسکی، امسال برف خیلی کم باریده و پیست رفتن کنسل شد. تا جمعه موندن و بقول خودشون به شهر بهاری خودشون برگشتن. کیوان رفته بود خونه یکی از اقوام براش سرم بزنه، خونه شون ویلایی بزرگ اطراف شهره، یه سبد تخم مرغ براش گذاشته بودن. برای روز مرد به ما هم گل نرگس دادن
  • دکتر و خرید باهم شنبه 30 دی 1402 10:57
    پسرک چند وقت یه بار با حالت تهوع از خواب میپریدو اون روز تا عصر چند بار بالا میاورد. به چندتا دکتر متخصص اطفال مراجعه کردم، همگی اعتقاد داشتن ویروسه و نیازی به اقدام خاصی نیست. چند بار هم به داداش که پزشک عمومیه مشکلش رو گفتم، براش عجیب بود که نه تب داره نه اسهال، توصیه کرد به فوق تخصص گوارش کودکان مراجعه کنم. از...
  • نشد از خودمون مراقبت کنیم چهارشنبه 20 دی 1402 09:48
    یه مدتی کلا بیخیال سلامت جسمانیم شده بودم، امسال تصمیم گرفتم به داد خودم برسم، بخاطر سردرهای هر روزه به توصیه دادش به متخصص قلب و عروق مراجعه کردم و روند درمانی تا الان کامل نشده و هر ماه جهت کنترل فشار دیاستولیک توسط متخصص ویزیت میشم. دو روز پیش به دندان پزشک مراجعه کردم، بعد از گرافی، دکتر تشخیص داد دوتا از دندونها...
  • آخر هفته با گل نرگس یکشنبه 10 دی 1402 11:59
    پنج شنبه صبح بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن کمی وسیله ی مورد نیاز، از خواهر جان کلید ویلای گرمسیرشون رو گرفتیم.خواهرجان گفتن که شما برید ما هم میاییم. همون روز تولد خواهر جان بود، از شیرینی فروشی شهر کیک کوچیکی به همراه بادکنک و فشفه خریدیمو راه افتادیم. یه ساعت تو راه بودیم، وقتی رسیدیم هوا به شدت خوب و بهاری بود، من...
  • یلدای ما اینگونه گذشت یکشنبه 3 دی 1402 12:50
    از اول آذر تصمیم داشتیم شنبه بین تعطیلیها رو مرخصی بگیریم و یه سفر چند روزه به شوشتر و دزفول داشته باشیم، خونه برادرها تا اهواز 270 کیلومتر و برنامه این بود که چهارشنبه حرکت کنیم و شب خونه برادر جان باشیم، شنبه هم برگشتن خونه اون یکی بریم. همون روزها برادر جان تماس گرفتن و گفتن همه ی خانواده شب یلدا خونه ما دور هم...
  • آخر هفته شنبه 18 آذر 1402 12:45
    پنج شنبه طبق روال هر روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم، قرار بود من و کیوان بریم شماره گذاری برا تعویض پلاک. تا ساعت 8منتظر کیوان بودم که از خواب بیدار شه. به ناچار بیدارش کردم و تا از خونه بزنیم بیرون ساعت نه شده بود، یه ربع بعد به مرکز تعویض پلاک رسیدیم و با صفی از ماشینهای تو نوبت روبرو شدیم.دوتا از همکاران رو همون...
  • چرا همیشه من کوتاه میام؟؟؟ دوشنبه 6 آذر 1402 09:20
    اواخر مهر ماه بود، مدیر جدید هر صبح به اتاقها سر میزد و صبح بخیر می گفت، ما هم بسیار خوشحال و به به گویان. یه روز در حین بازدید صبحگاهی از اتاق ما تعریف کرد و گفت این اتاق بخاطر گلهای زیبایی که گذاشتین انرژی خاصی داره. یه روز دیگه از بوی مطبوع اتاق تعریف کرد. بازدیدهای صبحگاهی کمتر و کمتر شد. یه هفته بعد به ما اعلام...
  • یه برش از زندگی سه‌شنبه 2 آبان 1402 09:13
    مثل روال هر روز 6 و 30 دقیقه صبح از خواب بیدار شدم. دست و صورتمو شستم و به آشپزخانه برای خوردن قرص لوتیروکسین رفتم، بعد از خوردن قرص، لقمه ی دلوان رو آماده کردم و براش میوه پوست گرفتم و تو ظرفش گذاشتم. دلوان رو بیدار کردم و خودم بعد از زدن کرم مرطوب کننده و ضد آفتاب لباسامو پوشیدم و به پارکینگ رفتم، دلوان و دوستش رو...
  • ماجراهای من و پست سه‌شنبه 25 مهر 1402 11:38
    بیشتر مواقع خریدهای آنلاین با دنگ و فنگ و به سختی به دستم میرسه دو سه بار بسته های دیجی کالا به یه استان همجوار و مرکز اون استان ارسال میشد و بعد از کلی پیگیری به تهران برگشت داده میشد و روال از اول شروع میشد. اوایل بهار از سایت ترب، ایرفرایر سفارش دادم( نمیدونم چرا عید که رفتم قشم نخریدم، انگار خرید آنلاین برام...
  • استرس رییس جدید شنبه 15 مهر 1402 09:37
    چهارشنبه جلسه معارفه رئیس جدید بود، بعد از جلسه اطلاعاتشو وارد سایت کردم و عکسی که تو جلسه گرفته بودم رو براش گذاشتم. دیروز در حالی که تو جاده بودم و دسترسی به لپ تاپ نداشتم مدام از طرف دفتر رئیس زنگ میزدن که اطلاعاتشو بزار رو سایت. از سایت اسکرین گرفتم و براشون فرستادم، دوباره زنگ زدن که عکسش خوب نیست عوضش کن، گفتم...
  • سفرنامه شهریور 1402 قسمت دوم یکشنبه 9 مهر 1402 10:40
    مشخص شد که صندوق ماشین رو زدن ولباسهایی مثل کت و شلوار مردونه و زنونه لباسهای و وسایل چای خوریی رو بردن، ضد حال بدی خوردیم.بیشتر از همه برا لباسهای جاری ناراحت بودیم. صندوقها رو بستیم و راهی شدیم، صبحونه رو دماوند خوردیم و به راهمون ادامه دادیم، گدوک آش رشته و آش دوغ خوردیم و از سرما لرزیدیم. برای نهار به اکبر جوجه...
  • 83
  • صفحه 1
  • 2
  • 3