روزهای سخت من2

به همراه همسر به اصفهان رفتیم و کارهای اولیه ثبت نام و انتخاب واحد رو انجام دادم.

کلاسها از اول تا آخر هفته از صبح تا 4 عصر بودند.

شب رو خونه دختر عموم که شاهین شهر بود گذراندیم ، فرداش به شهر خودمون برگشتیم.

همسر میگفت کیوان رو بزار پیش من و مادرت و خودت برو اصفهان، مادرم با این شرایط موافق بود.

کیوان دوساله تا بحال یک ساعت از من دور نبود،هم برای خودم سخت بود هم برای کیوان.

نهایتا تصمیم بر این شد که اصفهان خونه بگیریم و یکی از برادرای همسر که وقت آزاد داشت رو با خودم ببرم.

دو روز بعد همسر به اصفهان رفت و یه خونه که مسیرش به دانشگاه نزدیک و سرراست بود اجاره کرد.

من هم وسایل رو جمع کردم و یه مقدار از وسایلی که مورد نیاز نبود رو فرستادم خونه پدرم.

من و برادر همسر که اون موقع برا کنکور درس میخوند راهی اصفهان شدیم.

اولین روز دانشگاه تا ظهر بیشتر نموندم و برگشتم خونه، کیوان از وقتی بیدار شده بود یه سر گریه کرده بود

روزهای بعد همین که پا میشدم با من بیدار میشد و گریه میکرد.به هیچ صراطی هم مستقیم نبود.

مجبور شدم کیوان و عموش رو با خودم به دانشگاه ببرم، اونا میرفتن پارک دانشگاه و من میرفتم سرکلاسم و بعد از هر کلاس به کیوان سر میزدم.

تو حذف و اضافه مجبور شدم دوتا از درسای بعد از ظهرم رو حذف کنم که زودتر برگردم خونه.

دو ماه اول وضع به همین منوال بود.هوا کم کم سرد میشد و بردن کیوان به دانشگاه سختتر میشد.

شبها تا دیر موقع کیوان رو بیدار نگه میداشتم که صبح زود از خواب بیدار نشه، خودم در طول روز خسته و خواب آلود بودم.

کم کم کیوان به نبود من عادت کرد.

چندتا مهد رفتم هیچ کدوم کیوان رو قبول نکردن، میگفتن یا باید شیرخوار باشه یا بالای سه سال.

کارای خونه و کارای بیرون رو به تنهایی انجام میدام، وقت کمی برای درسام میموند با این حال با وجود اساتید بسیار سخت گیر نمراتم خوب بود.

همسر دوهفته ای یه بار آخر هفته میومد و مثل یه مهمون باید ازش پذیرایی میکردم.

سال دوم همسر انتقالی گرفت و به اصفهان اومد.

کیوان رو مهد گذاشتم و یه کم وقتم آزادتر شد.اما مهمونا دمارم رو درآورده بودن

اونایی که قبلا برا خرید و پزشکی و تفریح به شیراز میرفتن حالا مسیرشون رو به سمت اصفهان کج کرده بودن.

خونه رو عوض کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم که مهمونا راحت باشن.

مشکل اصلی این بود که خودم باید دکتر می بردمشون و هرجا میخواستن برن خودم هم  همراهشون بودم.

چهار سال دانشگاه به سختی تمام شد.

دوست داشتم اصفهان بمونم و همونجا مشغول بکار بشم، اکثر دوستانم سال اول فارغ التحصیلی مشغول بکار شدن.

من چون سهمیه مناطق قبول شده بودم تعهد داشتم دوبرابر دوران تحصیلم در منطقه محروم خدمت کنم.

به شهر خودم برگشتم و اونجا مشغول بکار شدم.




نظرات 5 + ارسال نظر
ربولی حسن کور دوشنبه 20 دی 1400 ساعت 18:57 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
قبول دارم درس خوندن برای زن متاهل سخت تر از مرد متاهله
خوشحالم که تونستین از این مرحله سخت به خوبی عبور کنید
موفق باشید

سلام
درسته، متاهلی و درس خوندن برای هر دو سخته، با وجود بچه برای خانمها سختتر میشه
ممنون

مهربانو دوشنبه 20 دی 1400 ساعت 09:03 http://baranbahari52.blogsky.com/

ای جاان عزززیزم چه روزای سختی رو گذروندی .. یاد خودم افتادم که مهردخت یکسال و نیمه بود که رفتم سرکار .. انقدر جلوی مهد گریه میکرد که تاب و توان از من رو میگرفت و معمولا اونو که میبردن من مینشستم کنار خیابون و گریه میکردم بعد میرفتم اداره ... تازه مجبور نبودم درس بخونم و ...
تو خیلی سختی کشیدی میدونم نمیتونستی حتی دردو دل کنی چون راهی بوده که خودت انتخاب کردی و مسلماً حرفت رو کسی گوش نمیداد

عزیزم
بعضی روزها تا به دانشگاه میرسیدم یه سر اشک میریختم.
هم من هم همسر خیلی تحت فشار حرفهای فامیل بودیم و مجبور بودیم یه جوری نشون بدیم که هیچ مشکلی نداریم.

نسرین دوشنبه 20 دی 1400 ساعت 01:40 https://yakroozeno.blogsky.com/

پریمهر جان
وقتی پست خاطرات زندگیتو می نویسی، قبل از ثبت زیرش یه گزینه هست که نوشته: برچسب
داخل اون مستطیل بنویس خاطرات و ثبت کن. بعد اگر کسی بخواد بخونه روی خاطرات کلیک میکنه و راحت پیداشون میکنه.
نمیدونستم تحصیلکرده در این حدی، بهت بیشتر افتخار می کنم عزیزم خیلی بیشتر همت می خواد آدم با تاًهل و بچه درس بخونه.

ممنون از راهنماییت نسرین جان، همین کارو میکنم
لطف دارید

نسرین دوشنبه 20 دی 1400 ساعت 01:37 https://yakroozeno.blogsky.com/

امان از فامیل و کلاً افراد بی ملاحظه. خونه حریم بخصوصی داره هتل هم.
منتظر ادامه داستان زندگیت می مونم.

جامعه اطراف من به شدت سنتی هستم و خریم حالیشون نیست

منیژه یکشنبه 19 دی 1400 ساعت 16:41

خوشحالم که تونستید درس راتمام کنید. همسر و خانواده همراهی داشتید صدالبته سختی بسیار کشیدید. امیدوارم الان روزهای بهتر و راحت‌تری راتجربه میکنید۱۶۶

ممنون منیژه جان
خدا رو شکر خانواده حمایتگری داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد