هفته قبل همسر و بچه ها برای خرید رفتن و تا دیر موقع بازار بودن، ساعت 11 همسر زنگ زد و گفت ما کافه نزدیک خونه هستیم تو هم بیا.شال و کلاه کردم و به اونا پیوستم.هوا خیلی خوب بود، به زن داداش و خواهرا زنگ زدم و دعوتشون کردم جالب بود که اونا هم آماده بودن برن کافه،توی بالکن کافه نشستیم و سفارشاتمون رو تحویل گرفتیم.ساعت یک کرکره های کافه رو دادن پایین و ما رضایت دادیم به خونه هامون برگردیم.
بالاخره با همکارم و برادر همسر صحبت کردم، هفته پیش قرار ومدارها رو گذاشتیم و با هم به کافه محل قرار رفتیم. اونا داخل نشستن و صحبتهاشون رو کردن، من فنجون شکلات داغم رو برداشتم و به بالکن کافه که یه میز دونفره داشت رفتم و دوساعت تنهای تنها اونجا نشستم.
برداشت محصولات مخصوصا سیب و گردو شروع شده،هفته پیش با خواهر جان به باغشون رفتیم و یکی دو کارتن سیب دست چین آوردیم، گردو رو به همکارم که بهترین نوع گردو رو داره سفارش دادم.دیشب با دو گونی بیست کیلویی گردو اومد درخونه، از یه همکار دیگه بیست کیلو سفارش دادم، بیشترش رو سوغات برا ی فامیلای گرمسیری میبرم. اونا هم سوغات برامون ناردونه و رب انار و آبلیموی طبیعی میارن.
عسل رو هم باید سفارش بدم, برنج محلی و حبوبات و کنجد هم باید سفارش بدم،کشمش و میوه خشک هم هست.دیشب میگفتم خدایا حسابم رو پر کن تا محصولات درجه یک تموم نشده، کیوان میگه تو که امون نمیدی خدا هرچی برسونه کم میاری، باید دست به دامن وام بشم با این اوضاع