حساسیت

چند وقتی میشه صبحها ساعت 5 الا 6 با آبریزش شدید و عطسه از خواب بیدار میشم و کل روز درگیر آبریزش و عطسه هستم.

دیروز به سختی یه نوبت از دکتر متخصص گرفتم.بعد از تست آلرژیک و تست ریه فرمودند که مقدار کمی آسم همراه با مقدار زیادی آلرژی دارم.

الرژی به پرندگان و مایت بیشترین درصد رو داشت.

معمولا از دوبالش استفاده میکنم، بالش پر و رویی از بالش پشم و شیشه، باید هر دو رو عوض کنم و از بالش طبی استفاده کنم.

دارو و اسپری هم داد که استفاده کنم و بعد یه ماه دوباره ویزیت بشم.


***

همسر هر شب اصرار داره که برای  سحری خوردن بیدار نشم و آخر شب غذا بخورم و بخوابم، خودش اینکارو میکنه و تا آخر روز انرژی داره.

اما من اگه سحری نخورم تا ظهر بیشتر انرژی ندارم.

دیروز برای مجاب کردن همسر سحری بیدار نشدم، از بعد از ظهر که رفتم خونه عملا رو به موت بودم، به همسر میگم اینم از وضعیت من بدون سحری.

همسر نتیجه میگیره که کلا روزه نباید بگیرم



دردی به درد دیگران اضافه نکنیم

دوسال پیش پسر عموی همسر براثر تصادف به کما رفت.پسر جونی که تو فامیل زبان زد بود، خوش اخلاق و اهل رفت و آمد با همه ی فامیل.


مادر و مادربزگش رفته بودن کربلا، موقع برگشت مادر به پسرش زنگ میزنه که آخرای مسیر بره دنبالشون

جاده باریک و پر پیچ بود، بعلت سرعت زیاد از جاده منحرف میشه و ماشینش چپ میکنه

به نزدیکترین بیمارستان می برنش، اونجا میگن حالش خیلی وخیمه نمیتونن کاری براش انجام بدن

از اونجا به شیراز و یه بیمارستان خصوصی منتقلش میکنن، تا یه هفته هر روز یه عمل روش انجام میدن.

بعد از بیست روز مرخصش میکنن و تو این مدت پدر و مادرش تو خونه  تر و خشکش میکنن.


هفته پیش یه شب که زودتر رفته بودم بخوابم همسر اومد لباساشو برداشت

تعجب کردم که این موقع شب کجا میخواد بره، در همین حین صدای کیوان رو شنیدم که به باباش میگفت کی بهت اطلاع داد؟

از جا پریدم، همسر تو حال گریه میکرد و لباس میپوشید، ذهن من در کسری از ثانیه هزار اتفاق رو پیش بینی کرد.

کیوان که متوجه حال من شده بود گفت که چه اتفاقی افتاده

از شدت ناراحتی نمیتونستم رو پام بایستم

همسر و کیوان رفتن بیمارستان.

حال مادرش خیلی بد بود، اینقد خودشو میزد و به خودش نفرین میکرد که از حال میرفت.

  عذاب وجدان داشت که چرا به پسرش گفته بره دنبالش یه عده هم کوتاهی نمیکردن و کنایه میزدن که زیارت کربلا به ما نمیاد و نباید میرفتین


هر روز عصر تا آخر شب اونجا بودیم، سعی میکردم با مادرش صحبت کنم و از این حس عذاب وجدانش کم کنم.

امیدوارم بتونم یه کم با مادرش همدلی کنم و از غم سنگینی که داره کم کنم.







تعطیلات عید

سلام سلام

تعطیلات هم تموم شد امیدوارم به همگی خوش گذشته باشه.

روز 28 اسفند که آخرین روز کاری بود مرخصی گرفتم، شب قبلش عروسی دعوت بودیم، بدنم خسته و کوفته بود، تا ظهر خوابیدیم

داداشم با خانمش و خانواده همسرش از شهرهای شمالی راهی شهر ما بودن، مامان زنگ زد که شب میرسن و حسابی در تکاپوی تدارک شام بود

من ساعت 5 رفتم کمکش، قبلش خواهرم اومده بود و یه مقدار از کارها رو کمکش انجام داده بود.

برای شام سه تا مرغ شکم پر کردیم و دو مدل خورشت و دو مدل پلو،با سالاد و مخلفات

از اون شب برنامه ما این شد که ساعت 5 صبح بخوابیم و ساعت 1 بیدار شیم

نهار رو ساعت 5 عصر در دل طبیعت میخوردیم، معمولا کباب پایه ثابت همه ی نهارامون بود

شام رو ساعت 12 شب بعضی مواقع حتی 1 شب میخوردیم.

چند روزی به سمت مناطق گرمسیری رفتیم و از سرسبزی و هوای خوب اونجا نهایت استفاده رو بردیم.


مهمونا یه سر به شیراز رفتند ولی من ترجیح دادم تو خونه استراحت کنم.شیراز اینقد شلوغ بود که از رفتنشون پشیمون شده بودن


هفته ی اول کاری رو مرخصی گرفتم، چند روز پشت سر هم  مهمون داشتم، از لحاظ جسمی خسته میشدم اما از لحاظ روحی شارژ بودم.


آخرای تعطیلات دوباره به سمت جنوب رفتیم، قصد داشتیم تا سیزده بدر اونجا باشیم

هوا به شدت گرم بود، دو روز قبل از سیزده بدر به شهر سرد خودمون برگشتیم.

برای سیزده بدر تصمیم گرفتیم یه جای نزدیک بریم که موقع برگشت به ترافیک نخوریم

 

به اندازه 15 نفر برنج درست کردم و سه تا مرغ رو کبابی خورد کردم و مواد زدم،

وسایل رو جمع کردیم، از سوپری زغال و نوشیدنی گرفتیم و به پارک جنگلی رفتیم،

 درختان بلوط تازه جونه زدن و زمین مثل مخمل سبز شده بود

خانواده ها گروه گروه زیر درختان بلوط بساط پهن کرده بودند.


یه جا که چند درخت بزرگ نزدیک به هم بود بساطمون رو پهن کردیم.  چای و تنقلات خوردیم ، آتیش روشن کردیم و کباب رو آماده کردیم.

عصردوتا کیسه زباله برداشتیم و علاوه بر زباله های خودمون که شامل پوست کیک و شکلات و قوطی دوغ و نوشابه بود، زباله های  اطرافمون رو هم جمع کردیم.

چند سالی میشه که از ظروف یه بار مصرف و سفره و لیوان یه بار مصرف استفاده نمیکنم.

با غروب آفتاب هوا به شدت سرد شد، چای آتیشی خوردیم و وسایل رو جمع کردیم.

وقتی رسیدم خونه یه دوش گرفتم و ساعت ده رفتم که بخوابم،باید برای یه روز کاری سنگین آماده میشدم.


از اتفاقات تلخ فاکتور گرفتم

دلتون شاد