پنچ شنبه به همراه مادرجان راهی شهر مادری شدیم، بین راه چای خوردیم و از هوای خوب لذت بردیم.
ظهر خونه دختر دایی جان نهار خوردیم و شب به همراه دایی بزرگه و داماداش از جمله برادر خودم خونه خاله دعوت بودیم.
پسرخاله ها هم اومده بودن و دور هم شب خوبی رو سپری کردیم.
آخرای شب بر خلاف میل من که دوست داشتم خونه داداش بزرگه باشم به خونه داداش کوچیکه رفتیم، چون کسری دوست داشت با داییش فوتبال بازی کنه و کری بخونه.
جمعه نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم، وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم.
مسیر دوساعته رو چهار ساعت اومدیم، چون هر چند کیلومتر یه بار یه چیزی هوس میکردیم و باید میخریدیم.
مادر جان سبزی تازه گرفت، یکم جلوتر لیمو و پرتقال و گریپ فروت گرفتیم.
از بستنی بین راهی هم که نمیشد گذشت.
وانت های پر از کاهوی دلدار و شیرین هم بهمون چشمک میزند.
نهایتا عصر به خونه رسیدیم .
از وقتی محل کارم عوض شده سر زدن به وبلاگ برام سخت شده، کارم سنگینتر شده و در هفته فقط یه روز به سیستم خودم دسترسی دارم، دیگه کم کاری من رو به بزرگواری خودتون ببخشید.
نوع کارم عوض نشده فقط محلش عوض شده و چون محیط پویاتری هست دوستش دارم.در روز بیش از ده بار از پشت میزم بلند میشم و برای رفع اشکال سیستمها به اتاقهای دیگه مراجعه میکنم.
زندگی طبق معمول میگذره، روزها اداره و شبها درگیر درس و مشق بچه ها.
پنج شنبه از ساعت دو به همراه مادرجان چندتا مراسم چهلم و خاکسپاری رفتیم.
همسر با پسر عموهاش به روستا رفت و تا جمعه عصر برنمی گشت.من و بچه ها رفتیم خونه بابا و شب اونجا موندیم.
جمعه ظهر برادرا با خانمها و خواهر کوچیکه و شوهرش هم اومدن.عصر از همدیگه خداحافظی کردیم و به سوی خونه خود روانه شدیم.
من که پنج شبنه و جمعه هیچ کاری نکرده بودم بدوبدو لباس ریختم تو ماشین و شام پختم.
برای نهار فرداشون مرغ شکم پرآماده کردم و گذاشتم یخچال که فرداش همسر سرخش کنه و بزاره بپزه.
گردو شکستم و لباسها رو پهن کردم.
مقداری از سیب ها رو پوست گرفتم و برای خشک شدن خلالیشون کردم.
همسر هم کنار من ظرفها رو شست و آشپزخونه رو مرتب کرد.
ساعت 11 با قلبی مطمئن و دلی آرام به رختخواب رفتم.
هفته قبل همسر و بچه ها برای خرید رفتن و تا دیر موقع بازار بودن، ساعت 11 همسر زنگ زد و گفت ما کافه نزدیک خونه هستیم تو هم بیا.شال و کلاه کردم و به اونا پیوستم.هوا خیلی خوب بود، به زن داداش و خواهرا زنگ زدم و دعوتشون کردم جالب بود که اونا هم آماده بودن برن کافه،توی بالکن کافه نشستیم و سفارشاتمون رو تحویل گرفتیم.ساعت یک کرکره های کافه رو دادن پایین و ما رضایت دادیم به خونه هامون برگردیم.
بالاخره با همکارم و برادر همسر صحبت کردم، هفته پیش قرار ومدارها رو گذاشتیم و با هم به کافه محل قرار رفتیم. اونا داخل نشستن و صحبتهاشون رو کردن، من فنجون شکلات داغم رو برداشتم و به بالکن کافه که یه میز دونفره داشت رفتم و دوساعت تنهای تنها اونجا نشستم.
برداشت محصولات مخصوصا سیب و گردو شروع شده،هفته پیش با خواهر جان به باغشون رفتیم و یکی دو کارتن سیب دست چین آوردیم، گردو رو به همکارم که بهترین نوع گردو رو داره سفارش دادم.دیشب با دو گونی بیست کیلویی گردو اومد درخونه، از یه همکار دیگه بیست کیلو سفارش دادم، بیشترش رو سوغات برا ی فامیلای گرمسیری میبرم. اونا هم سوغات برامون ناردونه و رب انار و آبلیموی طبیعی میارن.
عسل رو هم باید سفارش بدم, برنج محلی و حبوبات و کنجد هم باید سفارش بدم،کشمش و میوه خشک هم هست.دیشب میگفتم خدایا حسابم رو پر کن تا محصولات درجه یک تموم نشده، کیوان میگه تو که امون نمیدی خدا هرچی برسونه کم میاری، باید دست به دامن وام بشم با این اوضاع
سلام و درود
تابستون شلوغی داشتم، از وقتی خواهر جان اومدن یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم.
یه سفر به شمال داشتیم، بیشتر بخاطر خواهرجان این زمان رو انتخاب کردیم.
دختر دایی دعوتمون کرد شیراز، من و خواهرا سه شب خوش در کنار دختر دایی و همسرش که پسرخالمون هست گذروندیم.
خواهر جان کارهای پزشکیشو شیراز انجام داد، خریدهامون رو از پاساز زیتون و خلیج فارس انجام دادیم.
روز آخر آقایون به همراه بچه ها به ما پیوستن و از صبح تا شب تو مجتمع خلیج فارس چرخیدیم.
محل کارم عوض شد، از جای جدید با وجود کار بیشتر راضی هستم چون با همکاران همه رشته خودم در ارتباطم.
میز و سیستم رو محل کار قبلی گذاشتم، هفته ای یه روز اونجا هستم.
این مدت هیچ وبلاگی رو نخوندم، دلم تنگ شده برا دوستان، امروز بشینم همه رو بخونم ببینم دنیا دست کیه؟
هفته پیش اتاق محل کارم دوباره عوض شد و به یه اتاق بزرگتر منتقل شدم، حس خوبی دارم و با همکارم که یه دختر مجرد دهه شصتیه اشتراکات زیادی داریم.از شما چه پنهون قصد دارم خودش و برادر همسر رو به هم معرفی کنم.
هرسال 20 تیر که میشه یه حس خاصی تجربه میکنم.اولین بار حس خوب مادر شدن و بغل گرفتن یه موجود کوچولو رو تیرماه 28 سال پیش تجربه کردم،
چهارشنبه به همین مناسبت با خواهرا و برادرا رستوران رفتیم و اونجا با یه کیک کوچولو کیوان رو سوپرایز کردیم.
پنچ شنبه از صبح به همراه همسر کلیه رختخوابها رو از کمد بیرون کشیدیم و چندتا از تشکها رو دادم دوباره پنبه زنی کنن و کمی الیاف اضافه کنن.
کیوان ماشین رو از من گرفت و گفت نمیتونه بیاد جشن بله برون دختر عمه ش، فکر کردم حتما با دوستاش برنامه تولد داره ولی چرا با پراید خودش نرفت؟ مطمئن بودم رفته شیراز.
عصر رفتیم جشن بله برون دختر خواهر همسر ، تا آخر شب اونجا بودیم و از جشن و جمع لذت بردیم، آخرای شب به خونه برگشتیم.
من و همسر رفتیم که بخوابیم و بچه ها مشغول تماشای فیلم بودن( دنیا برعکس شده، قدیما بچه ها زودتر از والدین میخوابیدن)
همسر فوری خوابید، من در حین خواب و بیداری صدای باز شدن در رو شنیدم. صدای یواش بچه ها با صداهای دیگه قاطی شده بود. دویدم تو سالن، خواهرم و دختر کوچیکش به همراه کیوان تو سالن بودن، اشک شوق از چشام جاری بود، خواهرم رو بغل کردم و به اندازه یه سالی که ندیده بودمش بوسیدمش.
بله کیوان رفته بود فرودگاه شیراز دنبال خاله ش و به ما نگفته بود تا ما رو سوپرایز کنه.
اون شب اینقد هیجان داشتم که به درستی نخوابیدم، همسر صبح زود رفت کله پاچه گرفت، بعد از بیدار شدن بقیه به سمت خونه پدرجان راه افتادیم، اونا هم با دیدن خواهرم حسابی سوپرایز شدن.
نهار و شام اونجا بودیم و آخرای شب بدون بچه ها به خونه برگشتیم.