خودش از شرایطش راضیه

همسرم بعد از دیپلم فوری میره سربازی، بعدش هم استخدام میشه.

بخاطر همین خیلی زود بازنشست شد. در عوض من 11سال دیگه تا بازنشستگی دارم

 خودمو به آب و آتیش زدم که یه کاری براش جور کنم تا حوصله ش سر نره.برام عجیب بود چرا خودش تلاشی نمیکنه.

شده بودم دایه مهربانتر از مادر.

بعد از کلی این در و اون در زدن یه کار براش پیدا کردم که از ساعت 6 باید میرفت تا 5 عصر.

وقتی بهش گفتم یه کم سکوت کرد. بعد گفت پریمهر چرا دوست داری من برم سرکار؟

گفتم بخاطر خودت که حوصله ت سر نره.

گفت من دیگه از کار اول صبح خسته شدم، میخوام یه مدت استراحت کنم بعدش اگه یه کاری که عصر و شب باشه پیدا کنم بهتره.

اما من دوست نداشتم عصر و شب خونه نباشه.

این شد که فعلا خونه ست و در خدمت بچه ها، یه قطعه زمین هم برداشته که باغبانی کنه.




الان بهترم!!!

رفته بودم مطب دکتر، خواهر شوهر بزرگه هم همراهم بود.

با خانم منشی از هر دری صحبت میکردیم، یه خانمی که قبل از من اونجا بود برگشت به من گفت شما خانم فلانی نیستید؟

- بله، هستم. ببخشید شما رو بجا نمیارم.

- من با شما هم مدرسه ای بودم، دوران دبیرستان شما یه سال از من جلوتر بودید.

- چطور بعد از این همه سال(28 سال از اون دوران میگذره) من رو یادتونه؟

-قیافه شما همیشه تو ذهنمه.


در این موقع خواهر شوهر وارد صحبت میشود و به هم مدرسه ای میگوید :

خانم فلانی الان نسبت به دوران دبیرستانش قشنگتره!

من با تعجب به خواهر شوهر نگاه میکنم:

مگه این خانم گفتند که من قشنگ بودم، گفتند قیاقش تو ذهنم مونده شاید یه به دلیلی تو ذهنش مونده

خواهر شوهر باز تاکید داره که الان بهتری. دلیلش هم اینه که من تو دوران دبیرستان لاغر بودم ولی الان چاق شدم  پس الان بهترم.

خدا رو شکر هنوز نسل افرادی که از آدمای چاق خوششون میاد منقرض نشده.

تعطیلات

یکی از دوستان جان که همکار هم هستیم زنگ زد دعوتمون کرد باغشون.

چای و تنقلات رو آماده کردیم و رفتیم دنبال داداش و زن داداش. دوستم خروجی شهر منتظرمون بود.

هوا به شدت خوب و ملس بود،آسمان آفتابی با لکه های ابر خیلی خودنمایی میکرد.باغهای سیب جاده رو احاطه کرده بودند.

به باغ مورد نظر رسیدیم سیبهای قرمز درشت به ما چشمک میزدن، خیلی هیجان انگیز بود.

به توصیه دوستم چندتا کارتن با خودم برده بودم.کارتن ها رو برداشتیم و شروع کردیم به چیدن، در عرض نیم ساعت سه تا کارتن رو پر کردیم.

همسر  از اینکه کارتن کم برده بودم ناراحت بود 

 من اینجور جاها دوست دارم انصاف رعایت بشه  و بقولی در دیگ بازه  گربه حیا کنه

تو باغ یه سکو درست کرده بودن و کنارش یه چادر برزنت بزرگ نصب کرده بودن، رو سکو نشستیم و چای و تنقلات خوردیم.بعد از دوپینگ با چای  بساط کباب رو راه انداختیم.

تا عصر اونجا بودیم، هوا سرد شده بود با این حال دوست نداشتیم برگردیم، بلاخره با تاریک شدن هوا رضایت دادیم که برگردیم خونه هامون.

عکسها در ادامه
ادامه مطلب ...

زن داداش

معمولا بعد از نهار یه چرتی میزنم، دیروز تو عالم خواب یکی صدام میکرد، از خواب پاشدم کسی تو اتاق نبود، بعد از لود شدنم فهمیدم صدا از پذیرایی میاد.

زن دداشم با پسرش از یه شهر دیگه اومده بودن، همسر میوه شسته بود و چای درست کرده بوده، برا من هم ریخته بودن و صدام میزدن که برم چای بخورم.خیلی حس خوبی گرفتم.

زن داداش رفت خونه بابام، همسر و بچه ها هم رفتن.اگه بزارمشون هر شب اونجا هستن اما من دوست دارم هفته ای یه بار برم، اینجوری نظم زندگیم حفظ میشه.

یه کم خونه رو مرتب کردم هوا دیگه تاریک شده بود. رفتم حمام دوش گرفتم.

پسر بزرگه کارآموزی داشت، زنگ زدم بهش گفتم اگه خسته نیست وقتی اومد با هم بریم خونه بابا بزرگ،گفت ساعت 8 میام،آماده باش وقتی رسیدم زنگ میزنم بیا پایین.

بعد از چرخیدن تو اینستا و تلگرام، لباس پوشیدم و رفتم بیرون، تو کوچه نسیم خنکی خورد به صورتم،چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.

رسیدم سر کوچه پسرک هم رسید.دم در خونه ی بابا هم زمان یکی دیگه از داداشها با خانمش هم اومدن.حسابی جمعمون جمع شد.




شب پاییزی خوبی بود

همسر دوست داره موقع  دیدن فوتبال پیش برادراش باشه، دیروز عصر زنگ زد برادرش اومد دنبالش.با پسر کوچیکه رفتن.

دخترک دوست داشت باهاشون بره چون مشقاشو ننوشته بود مجبور شد خونه بمونه، بهش قول دادم بعد از تموم شدن مشقاش ببرم سوپری و کیک و شیر براش بخرم.

تصمیم گرفتم حالا که تا سر کوچه میخوام برم و مجبور شال و کلاه کنم بهتره یه سر برم بازار.پسر بزرگه ساعت 7 از کلاس برگشت، گفتم من میخوام برم بازار دوست داری بیایی؟ آماده شدیم و سه تایی با هم رفتیم.

به فروشگاه لوازم خانگی که طرف قرارداد اداره بود رفتم، چقد همه چی گرون بود. تصمیم داشتم برا خواهرم که در شرف ازدواجه مقداری وسیله بردارم.

یه آبمیوه گیری و یه مخلوط کن جدا جدا برداشتم، دو تا فلاکس و کتری برقی و یه سرویس قابلمه.رنگ زدم به خواهرم گفت داره میره خونه، گفتم ما هم میایم.

ما زودتر رسیدیم بابا در رو باز کرد، مامان همیشه به استقبالمون میومد امروز خبری ازش نبود، بابا گفت رفته بخوابه، رفتم تو اتاقش، خواب نبود، کسل و بیحال بود.

وسایل رو گذاشتیم تو هال، رفتم آشپزخونه، مامان پشت سرم اومد، وسایل کتلت رو آماده کرده بودگفت بشینین تا من اینا رو سرخ کنم،.به زور راضیش کردم بره بشینه تا من کتلتا رو سرخ کنم.خواهر با نامزدش اومدن، از دیدن وسایل کلی ذوق کرد، همه تو آشپزخونه جمع شدن، من کتلت سرخ میکردم اونا داغ داغ میخوردن.

آخر شب مامان میگفت خیلی سرحال شدم، خوب شد اومدید.