اکثر خریدها رو  آنلاین انجام میدم، دیروز بعد از مدتها رفتم بازار

دلوان ریسه میخواست، از الکتریکی براش خریدم

کسرا کامیون میخواست، از شهر کودک براش خریدم

کیوان کتاب درسی میخواست، از شهر کتاب خرید.

در آخر برای خودم کتاب کل از جز رو خریدم.

آخر شب همگی خوشحال و راضی بودیم.

دلم برا بستنی و پیراشکی خوردن وسط بازار تنگ شده




کسری


کیوان رو صدا زدم که بره آمپول نوروبیون برام بگیره.

موقع زدن آمپول کسرای بالا سرم وایساده بود.

به کیوان  میگفت: داداش درش بیار ببینم سوراخ شده

...

 رفته بودم بخوابم، موقع مسواک زدن با باباش دعواش شد

از اتاق صداشو میشنیدیم که به باباش میگه : باید این بابا رو بدم به عموها، بد شده، من دیگه نمیخوامش

...

عموش رفته مو کاشته به کسری میگه میخوام باباتو ببرم مو بکاره

دست میزاره رو کله باباش و میگه بابام همینجوری خوشگلتره

عموش میگه خوب داداشتو میبرم مو بکاره

میگه داداشم خودش مو داره

...

باباش میگه من چندتا جوجه دارم؟ میگه دوتا، من و آبجی

باباش میگه پس کیوان چی؟ میگه داداشی دیگه بزرگ شده جوجه نیست

...

زن دایی ها رو بیشتر از دایی ها دوست داره، بابا رو بیشتر از مامان

...

سه سال و نیمشه




هفته شلوغ

هفته ی گذشته روزهای شلوغی داشتیم.

جمعه که جهاز برون خواهر جان بود.


دوشنبه هم جهاز برون خواهر جان همسر بود.از بعد از ظهر تا آخر شب ما درگیر چیدن وسایل بودیم.

پنچ شنبه جهاز دختر همسایه رو میبردن ، همسر و کیوان(پسر بزرگه) رفتن کمکشون.

کیوان میگفت واقعا به اینکه میگن تا سه نشه بازی نشه اعتقاد پیدا کردم

این وسط من صبح تا بعد از ظهر درگیر اداره بودم و بعد از ظهرا هم درگیر کاشتن , کاشت مژه و کاشت ناخن. موها رو هم رنگ و لایت کردم.

اولین باره که از دایره امنم خارج شدم و یه تغییرات ظاهری ایجاد کردم، خدا رو شکر مورد پسند اطرافیان واقع شد.

اختتام آخر هفته هم عروسی خواهر همسر بود.این هم به خیر و خوشی تمام شد.

حالا من موندم و درسای عقب افتاده دلوان(دخترک) و  خونه ی ای که توش سگ میزنه و گربه میرقصه،


امشب پاگشای خواهر همسر هست، پیام داد ن که زودتر بیا در تهیه غذا کمک کن.در ضمن بچه ها رو هم نیار .

از شر خستگی پناه میبرم به نوروبیون، باشد که سرحال شویم.





جمعه پر برکت

صبح جمعه با صدای بارون از خواب بیدار شدم.خونه تاریک بود و کمی سرد.

یه پتو نازک دور خودم پیچیدم و  رفتم تو هال، منظره روبرم یه تکه از بهشت بود.

بارون، درختان بلوط رو حسابی نوازش کرده بود، در زیباترین حالت خودشون بودند.

محو در زیباییشون بودم، انگار زمان برام استپ شده بود.

رفتم تو آشپزخونه و در بالکن رو باز کردم، کوههای دوردست رو برف پوشیده بود.

 تصمیم داشتم همسر رو بیدار کنم که بره نون و تخم مرغ بخره، اومدم تو اتاق،  تصمیم عوض شد.

زود لباس پوشیدم و رفتم نونوایی، شلوغ بود،نوبتم که شد نون گرفتم و از سوپری کناریش تخم مرغ و پنیر روزانه خریدم.

بارون همچنان با شدت میبارید.

وقتی برگشتم همسر چای رو دم کرده بود.نیمرو درست کردم با پنیر و نون گرم خیلی چسپید.

هوس شله ماش کرده بودم، شله ماش با برنج محلی و ماش و گوشت و کنجد و پیاز درست میشه و با رب انار ملس سرو میشه.

در گروه خانواده پیام دادم کی امروز درست میکنه؟

مامان گفت من دارم موادشو آماده میکنم، برا شما هم اضافه میکنم.

برا بچه ها کته گوجه با سیب زمینی درست کردم.

خودم و پسر کوچیکه رفتیم پیش مامان نهار خوردیم، مامان یه ظرف هم برا همسر داد.

بعد از ظهر هم رفتیم جهاز خواهر کوچیکه رو بار زدیم و بردیم خونه دوماد چیدیم.ساده و بدون ساز و دهل


عکسها در ادامه

 


 






انتخاب

چند رو پیش که پرسپولیس بازی داشت، پسر کوچکه همرا همسر رفتن خونه پدربزرگش.

همسر پرسپولیسی دو آتیشه ست، معمولا موقع بازی میره اونجا همراه با برادراش بازی رو تماشا میکنه.بعد از بازی یه ویس از پسرکوچکه تو گروه واتس اپ خانوده همسر ارسال شد.

من اول متوجه نشدم چی میگه، بعد که دقت کردم متوجه شدم که میگه لعنتی های دو ستاره.

روز بعد یه سر رفتیم خونه پدرشوهر، به برادر شوهر گفتم نباید بچه رو از لان تعصبی بار آورد، شما اجازه ندارید چیزی که خودتون دوست دارید رو به بچه قالب کنید.

گفت که خودش دوست داره طرفدار پرسپولیس باشه، گفتم بچه سه ساله طرفداری رو حالیش نمیشه، دوست دارم وقتی این چیزا حالیش شد خودش انتخای آزاد داشته باشه نه اینکه به خاطر اطرافیانش یه موضوعی رو انتخاب کنه.

برادر شوهر خیلی جبهه گرفت و با عصبانیت گفت حالا که تو ناراحت شدی من امشب این پسر رو طرفدار استقلال میکنم تا خوشحال بشی!!!!

گفتم حرف من این نیست که الان طرفدار کدوم تیم باشه، حرف من اینه که خودش به یه سنی برسه که بتونه تیم مورد علاقه شو انتخاب کنه شاید دوست داشت طرفدار سپاهان باشه، مهم اینه که خودش انتخاب کنه.

آخرش هم نتونتستم قانعشون کنم .