برف

صبح که بیدار شدم هوا تاریک بود و باران شدیدی میبارید.

تا رسیدم اداره بارش برف آغاز شد، یه ساعته زمین پوشیده از برف شد.

دوست داشتم خونه باشم و لم بدم روی مبل راحتی و بیرون رو نگا کنم.

چای بنوشم و به فکر نهار ظهر باشم

سفر

سه شنبه ساعت 4 عصر حرکت کردیم.بارون به شدت میبارید.

به منطقه کوهستانی که رسیدیم جاده رو مه گرفته بود، لاکپشت وار حرکت کردیم تا بالاخره مه تموم شد، باران همچنان به شدت میبارید.

وسطای مسیر یه بستنی فروشی هم رفتیم و زیر بارون بستنی خوردیم، ساعت 7 با یک ساعت تاخیر به مقصد رسیدیم.

بعد از استراحت و تعویض لباس، به کمک زن داداش رفتم و خونه رو جارو کشیدم، چای درست کردم و هندونه ها رو قاچ کردیم.

زن داداش آش دوغ با کله پاچه پخته بود، تو حیاط آش رو خوردیم.

سفره یلدا رو قبل از رسیدن ما چیده بودن،  بعد از شام کیک رو گذاشتیم و عکسها گرفته شدن.

بچه ها خیلی همکاری کردن و به آجیلها و تنقلات دست نزدن تا بعد از شام.

روز بعد تا ظهر خواب بودیم و بعد از صبحانه و نهار به یکی از آقوام سر زدیم،

پنچ شنبه ساعت 8 بیدار شدم، همه خواب بودن،صبحانه رو آماده کردم و بقیه رو بیدار کردم.

وسایل رو آماده کردیم و به سمت بندرات و دریا حرکت کردیم.

مسیر زیبا و سرسبز بود، کوههای و تپه های قارچ مانند رو به بچه ها نشون میدادم،

خیلی هیجان زده بودن و هر کدوم سعی داشت یه چیز جدید کشف کنه و به بقیه نشون بده

حتی لوله های انتقال نفت براشون جالب بود.

بعد از یه ساعت و ربع به بندر رسیدیم،

اول یه سر به بازار زدیم و مقدار کمی خرید کردیم

کنار ساحل بساطمون رو پهن کردیم و نهارمون رو خوردیم.

بعد از نهار بچه رو دریا بردیم، باد به شدت میوزید بخاطر همین هوا کمی سرد بود.

بعد از ظهر دوباره رفتیم بازار و خریدهای اصلی رو انجام دادیم.

هوا دیگه تاریک شده بود که راه افتادیم.

جاده با وجود ماشینهایی که جنس قاچاق برای شهرهای مرکزی میبردن  خیلی خطرناک بود.

این ماشینها که بیشتر پژوپارس و 405 هستند با سرعت زیادی در این جاده تردد دارند و به اونها شوتی میگن،

بخش زیادی از اجناس خارجی که توی سوپرمارکتهای شهرای بزرگ پیدا میشه مثل سس ها و آبمیوه ها و قهوه و بیسکویت و ... همین برادران شوتی میارن.

جمعه ظهر باغ مرکبات یکی از دوستان دعوت بودیم،

هوا عالی بود، نهار رو در محیط باز خوردیم و با چای آتیشی خوشیها رو تکمیل کردیم و برای رفتن آماده شدیم.





ظهر پنچ شنبه مهمون مامان بودیم، مهمون داشت ما رو هم دعوت کرده بود.

اولش تصمیم داشتم نروم، مهمونا غریبه بودن میترسیدم بچه ها شلوغ کنن و مهمونی رو بهم بریزن،

مامان که فهمید ناراحت شد، گفت بچه ها گرمی مجلس هستند حتما باید بیایید.

ساعت 10صبح من و کیوان رفتیم خونه بابا که یه مقداری کمکشون کنیم.همسر و بچه ها خونه موندن تا بعد از تموم شدن کارا بیان.

ایفون رو که زدم بابا در رو باز کرد، حیاط رو آب و جارو کرده بودن،بوی خوش قورمه سبزی پیچیده بود، مرغهای شکم پر در حال پختن بودند، فقط مونده بود برنج رو دم بزاره

خواهردومی  و  زن داداش شب قبل اومده بودن کمک مامان، میوها رو شسته و چیده بودن، سالاد رو درست کرده بودن و سبزهای رو شسته بودن

حتی بشقاب و پیش دستی ها رو هم رو میز چیده بودن.

مهمونا ساعت دو رسیدن، فوری سفره رو پهن کردیم و غذا رو سرو کردیم.

بعد از نهار گرم صحبت شدیم، خانمها و آقایون همه مشارکت داشتن و من از این نوع معاشرت خوشم میاد.


اینقد به همه خوش گذشت که شام هم موندن، مامان برای شام آبگوشت بار گذاشت با نون محلی و سبزی و دوغ محلی

از اینکه با افراد جدید آشنا شده بودم خوشحال بودم، مامان  مهمون زیاد داره، دوستان زیادی که از شهرهای مختلف میان.معمولا ما شرکت نمیکنیم، اما این یکی رو خیلی اصرار داشت که حتما بریم.


پ.ن:  قراره یه سفر  سه روزه بریم، عصر حرکت میکنیم، شب میریم خونه داداش و دورهمی شب یلدا رو کنار داداش و خانواده مادری هستیم( زن داداش دختر دایی هستن)

دو ساعت تا شهر مادری فاصله داریم، شهری که با خلیج فارس دو ساعت فاصله داره، شاید دریا هم رفتیم.


سفر به روستا

جمعه ساعت 9 از خواب بیدار شدم.همسر قبل از من بیدار شده بود.قرار بود عروسی یکی از فامیلهای همسر در یک روستای دور برویم.

بچه ها رو از خواب بیدار کردیم .

صبحونه نخورده لباس پوشیدیم و آماده رفتن بودیم که برق قطع شد.حالا مونده بودیم در پارکینگ رو چطوری باز کنیم،

زنگ زدم به صاحب خونه که طبقه بالای ما هستن، جواب ندادن، شب قبل عروسی دخترش بود، احتمال میدادم خواب باشن.

نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفتم، کلید رو دادن و ما بالاخره حرکت کردیم.رفتیم از خودپرداز پول گرفتیم.بنزین هم زدیم.

تایر ماشین کم باد شده بود، اون رو هم درست کردیم و در نهایت ساعت 11 راه افتادیم.

قبلا هر وقت گذرمون به این مسیر میفتاد کبابی سید نگه میداشتیم و صبحونه رو اونجا میخوردیم.

مسیر زیبا بود،پر از درختان بلوط و درختان اناری که فقط تعدادی انار رو شاخه هاشون مونده یود.

از منطقه سردسیر گذشتیم و به منطقه گرمسیر رسیدیم.

هوا بهاری بود،میشد با یه لباس راحت کنار جاده توقف کرد و چای خورد.

باغهای مرکبات دلبری میکردن.حتی کوچه های روستاها پر از درختان مرکبات بود. گلهای کاغذی قرمز از دیوار حیاط خونه ها با زیبایی فراوان بالا رفته بودن، درختان بلوط همچنان پربرگ و بار بودند.

بعد از دو ساعت به روستای مورد نظر رسیدیم، تو محوطه بزرگی قالی های قرمز پهن کرده بودن و دورتا دورشو بالشهای قرمز با ملحفه سفید گلدوزی شده چیده بودند.

همسر و بچه ها تو محوطه نشستن و من به سمت خونه راهنمایی شدم.میدونستم که کیوان زیر آفتاب مستقیم اذیت میشه، صداش زدم که با بچه ها همراهم بیاد، اولش گفت که همینجا میشینم، بعد از ده دقیقه پشیمون شد و دست دلوان و کسرا رو گرفت و اومد پیش ما.

نهار رو خوردیم و همراه خانواده داماد و مدعوین به سمت خونه عروس راه افتادیم.

ما چون میخواستیم زود برگردیم و به شلوغی جاده نخوریم کادو رو دادیم و خدا حافظی کردیم.




قلبم مچاله شده

دیروز ظهر زنگ زدم به شرکت خدماتی و تقاضایی نیروی کمکی برای نظافت خونه کردم.

قرار شد ساعت 5 عصر که خونه هستم نیروی کمکی بیاد.

ساعت یه ربع به 5 گوشیم زنگ خود، خانم کمکی بود که آدرس رو میخواست.

وقتی از تاکسی پیاده شد از بالکن دیدمش، یه دختر جون که موهاشو چتری تو صورتش ریخته بود و یه هودی و شلوار کوتاه تنش بود.

اولین قضاوت تو ذهنم شکل گرفت، نکنه اشتباه اومده، من که نیروی نظافتی میخواستم این بهش میاد پرستار باشه.

آیفون رو که زد در رو براش باز کردم و دم در موندم تا از پله ها بیاد بالا.

با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد، گفت از کجا شروع کنم.

گفتم که آشپزخونه رو میخوام عمیق نظافت کنیم مثل خونه تکونی عید.

رفت آشپزخونه، گفت که همسرتون اینجا میمونه؟ میخوام لباسامو دربیارم.

به همسر گفتم با بچه ها بره خونه پدرم، همسر و کسرا رفتن، دلوان پیش خودم موند.

وسایل لازم رو دراختیارش گذاشتم، کتری برقی رو گذاشتم آب جوش بیاد که چای درست کنم.

دلوان مشغول درس و مشقش بود و از من کمک میگرفتم.

خانم کمکی پرسید دخترت کلاس سومه؟گفتم: بله،

گفت همسن دختر منه

دهنم از تعجب باز موند، پرسیدم مگه متاهلی

گفت: مادر مجردم

شنیدن این حرف تو این منطقه برام عجیب بود، اینجا معمولا خودشون رو مطلقه یا بیوه معرفی میکنن.

گفتم خوشحالم  که اینطوری خودتو معرفی کردی، مشخصه اهل مطالعه هستی

گفت بله و کتابهایی رو که خونده بود برام لیست کرد. جملاتی از کتابهای مشترکموم رو به هم میگفتیم، خیلی خوشحال بود که یه هم صحبت پیدا کرده.

میخواستم اتاقا رو مرتب کنم،  از هم صحبتیش لذت میبردم،  بیخیال اتاقا شدم و کنارش موندم.

اینقد سرگرم صحبت بودیم که کار چهار ساعته 6 ساعت طول کشید،میگفت پول 4 ساعت رو بریز به حساب شرکت، قبول نکردم.

از بین کتابها دوتا کتاب انتخاب کرد و با خودش برد که بخونه.

24 سالش بود، چهارده سالگی ازدواج میکنه و در 16 سالگی مادر میشه، بخاطر اعتیاد همسرش جدا میشه و سرپرستی بچه رو به خودش میدن.

به سختی درس میخونه و دانشگاه میره.چند جا که کارفرمای آقا داشتن کار کرده اما بخاطر اذیت هاشون از اونجا دروامده.

با درآمدش برای دختران دیشموک نوار بهداشتی و کرم مرطوب کننده میخره.