یه گونی پول برا محصولات پاییزی لازمه

هفته قبل  همسر و بچه ها  برای خرید رفتن و  تا دیر موقع بازار بودن، ساعت 11 همسر زنگ زد و گفت ما کافه نزدیک خونه هستیم تو هم بیا.شال و کلاه کردم و به اونا پیوستم.هوا خیلی خوب بود، به زن داداش و خواهرا زنگ زدم و دعوتشون کردم جالب بود که  اونا هم  آماده بودن برن کافه،توی بالکن کافه نشستیم و سفارشاتمون رو تحویل گرفتیم.ساعت یک  کرکره های کافه رو دادن پایین و ما رضایت دادیم به خونه هامون برگردیم.


بالاخره با همکارم و برادر همسر صحبت کردم، هفته پیش قرار ومدارها رو گذاشتیم و با هم به کافه محل قرار رفتیم. اونا داخل نشستن و صحبتهاشون رو کردن، من فنجون شکلات داغم رو برداشتم و به بالکن کافه که یه میز دونفره داشت رفتم و دوساعت تنهای تنها اونجا نشستم.



برداشت محصولات مخصوصا سیب و گردو شروع شده،هفته پیش با خواهر جان به باغشون رفتیم و یکی دو کارتن سیب دست چین آوردیم، گردو رو به همکارم که بهترین نوع گردو رو داره سفارش دادم.دیشب با دو گونی بیست کیلویی گردو اومد درخونه، از یه همکار دیگه بیست کیلو سفارش دادم، بیشترش رو سوغات برا ی فامیلای گرمسیری میبرم. اونا هم سوغات برامون ناردونه و رب انار و آبلیموی طبیعی میارن.



عسل رو هم باید سفارش بدم, برنج محلی و حبوبات و کنجد هم باید سفارش بدم،کشمش و میوه خشک هم هست.دیشب میگفتم خدایا حسابم رو پر کن تا محصولات درجه یک تموم نشده، کیوان میگه تو که امون نمیدی خدا هرچی برسونه کم میاری،  باید دست به دامن وام بشم با این اوضاع

تابستون

سلام و درود

تابستون شلوغی داشتم، از وقتی خواهر جان اومدن یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم.

 یه سفر به شمال داشتیم، بیشتر بخاطر خواهرجان این زمان رو انتخاب کردیم.

دختر دایی دعوتمون کرد شیراز، من و خواهرا سه شب خوش  در کنار دختر دایی و همسرش که پسرخالمون هست  گذروندیم.

 خواهر جان کارهای پزشکیشو شیراز انجام داد، خریدهامون رو از پاساز زیتون و خلیج فارس انجام دادیم.

روز آخر آقایون به همراه بچه ها به ما پیوستن و از صبح تا شب تو مجتمع خلیج فارس چرخیدیم.

محل کارم عوض شد، از جای جدید با وجود کار بیشتر راضی هستم چون با همکاران همه رشته خودم در ارتباطم.

میز و سیستم رو محل کار قبلی گذاشتم، هفته ای یه روز اونجا هستم.

این مدت هیچ وبلاگی رو نخوندم، دلم تنگ شده برا دوستان، امروز بشینم همه رو بخونم ببینم دنیا دست کیه؟



هفته ای که گذشت

هفته پیش اتاق محل کارم دوباره عوض شد و به یه اتاق بزرگتر منتقل شدم، حس خوبی دارم و با همکارم که یه دختر مجرد دهه شصتیه اشتراکات زیادی داریم.از شما چه پنهون قصد دارم خودش و برادر همسر رو به هم معرفی کنم.


هرسال 20 تیر که میشه یه حس خاصی تجربه میکنم.اولین بار حس خوب مادر شدن و بغل گرفتن یه موجود کوچولو رو تیرماه 28 سال پیش تجربه کردم،

چهارشنبه به همین مناسبت با خواهرا و برادرا رستوران رفتیم و اونجا با یه کیک کوچولو کیوان رو سوپرایز کردیم.


پنچ شنبه از صبح به همراه همسر کلیه رختخوابها رو از کمد بیرون کشیدیم و چندتا از تشکها رو دادم دوباره پنبه زنی کنن و کمی الیاف اضافه کنن.

کیوان ماشین رو از من گرفت و گفت نمیتونه بیاد جشن بله برون دختر عمه ش، فکر کردم حتما با دوستاش برنامه تولد داره ولی چرا با پراید خودش نرفت؟ مطمئن بودم رفته شیراز.

عصر رفتیم جشن بله برون دختر خواهر همسر ، تا آخر شب اونجا بودیم  و از جشن و جمع لذت بردیم، آخرای شب به خونه برگشتیم.

من و همسر رفتیم که بخوابیم و بچه ها مشغول تماشای فیلم بودن( دنیا برعکس شده، قدیما بچه ها زودتر از والدین میخوابیدن)

همسر فوری خوابید، من در حین خواب و بیداری صدای باز شدن در رو شنیدم. صدای یواش بچه ها با صداهای دیگه قاطی شده بود. دویدم تو سالن، خواهرم و دختر کوچیکش به همراه کیوان تو سالن بودن، اشک شوق از چشام جاری بود، خواهرم رو بغل کردم و به اندازه یه سالی که ندیده بودمش بوسیدمش.

بله کیوان رفته بود فرودگاه شیراز دنبال خاله ش و به ما نگفته بود تا ما رو سوپرایز کنه.

اون شب اینقد هیجان داشتم که به درستی نخوابیدم، همسر صبح زود رفت کله پاچه گرفت، بعد از بیدار شدن بقیه به سمت خونه پدرجان راه افتادیم، اونا هم با دیدن خواهرم حسابی سوپرایز شدن.

نهار و شام اونجا بودیم و آخرای شب بدون بچه ها به خونه برگشتیم.

فصل گیلاس

پنچ شنبه طبق روال هر روز ساعت 5 از خواب بیدار شدم.سرحال و قبراق، اگه روز اداری بود کسل و دلگیر بودم از اینکه مجبورم زود از خواب پاشم.

دست و صورتمو شستم و به بالکن رفتم تا ریه ها رو از هوای خنک صبح گاهی پر کنم.به به چه هوای دل انگیزی.

همسر نون تازه و آش و حلیم خرید، چای رو دم کردم و با هم صبحونه خوردیم.

فلاسک رو از آب جوش پر کردم و مقداری کیک و کلوچه تو سبد گذاشتم و راهی باغ شدیم.بعد از چهار سال زحماتمون داشت نتیجه میداد.


گیلاسها و آلبالوها رسیده بودن وموقع چیدنشون بود.از گیلاسها عکس گرفتم و تو گروه خانواده ارسال کردم.مادر جان پیامم رو ریپلای کرد و برای نهار دعوتمون کرد.


مقداری گیلاس چیدیم و زیر سایه درختا چای و کلوچه خوردیم.

مقداری از گیلاسها رو به عشایر نزدیک باغ دادیم، اونا هم دوغ محلی به ما دادن.

ظهر شده بود و ما هنوز میوه ها رو کامل نچیده بودیم، هوا گرم شده بود، بچه ها مدام زنگ میزدن کجایید؟

برگشتیم خونه بابا و نهار خوردیم، بعد از استراحت گیلاسها رو بین خانواده تقسیم کردیم.

عصر برادر جان زنگ زد و گفت دوست داره خودش بره گیلاس بچینه، من خسته بودم و توان دوباره رفتن رو نداشتم، دعوتشون کردم روز بعد بریم، قبول کردن و قرار گذاشتیم جمعه عصر بریم سمت باغ.

دوتا برادرا و خانماشون قبل از ما رسیدن و بیشتر از اینکه گیلاس بچینن عکس گرفتن

یکی از فامیلا با خانمش بدون اطلاع ما اومده بود گیلاس بچینه، آقا یواش به خانمش گفت کم بچین برا خودشون هم بزار، خانم گفت خودشون نمیخوان، برا چیشونه؟

دوتا پلاستیک پر کردن و دیگه پلاستیک نداشتن، خانم گوشه لباسشو جمع کرد و اونو هم پر کرد، موقع رفتن گفت یه مقداریشو میخوام بدم همسایمون ثواب داره


یه مقدار گیلاس و آلبالو چیدیم  و  به خونه روستایی رفتیم، اونجا بساط کباب رو راه انداختیم و بعد از شام به خونه هامون برگشتیم.


مادربزرگ مهربان یادت همیشه مانا

پدر همسر از زن اولش بچه ای نداشت و بعد از بیست سال مجبور شد زن دوم اختیار کنه.به قول فامیل این دو زن مثل دوتا خواهر تو یه خونه با هم زندگی میکردن.همسر میگه مادرم فقط ما رو دنیا میاورد، همه کارهامون رو نامادریمون(بهش میگفتن ننه) انجام میداد.

کیوان یه ساله بود که مادر همسر براثر یه سانحه فوت کرد، ده سال بعدش پدر همسر بر اثر بیماری فوت کرد و ننه موند و بچه های خرد و درشت.

بعد از هشتاد و پنچ سالگی مشکلات زیادی براش پیش اومد و زمین گیر شد. اینجا رسمه وقتی خانمی که بچه نداره شوهرش فوت میکنه برادراش اونو میبرن پیش خودشون.

اما همسر و خانوادش اجازه ندادن ننه بره  و گفتن ما رو تخم چشممون از ننه نگهداری میکنیم.یکی از برادرای همسر که الان حدودا 45 سالشه و هنوز مجرده یه خونه نزدیک خودشون اجاره کرد و خودش و ننه اونجا مستقر شدن، برای شام و نهارشون هم نوبتی غذا میدادیم.هروقت هم نیاز به بستری و دکتر داشت اولین کسی که حاضر میشد همسر بود.خواهرای همسر هر روز سر میزدن و خونه رو نظافت میکردن و ننه رو حموم میبردن و لباساشو میشستن.


هفته قبل برادر همسر ساعت 8 زنگ زد به من که ننه حالش بده بردیمش بیمارستان، گوشی همسر در دسترس نبود، زنگ زدم به کیوان .

همسر فوری رفت بیمارستان، دکتر اورژانس تشخیص سکته داده بود، عصر به بخش سی سی یو منتقل شد و همراهان به خونه برگشتن. شماره همسر رو تو پرونده ثبت کردن که در صورت نیاز زنگ بزنن.همسر خونه ننه موند و من و بچه ها به خونه برگشتیم.

روز بعد تازه رسیده بودم اداره که همسر زنگ زد و خبر فوت ننه رو داد.از شدت گریه صداش کاملا گرفته بود.

فوری به خونه برگشتم و به همراه کیوان رفتیم بیمارستان. اینقد گریه کرده بودم چشمام به زور باز مشید، از داروخانه قطره چشمی گرفتم و برای برگزاری مراسم  راهی خونه شدیم.

مادر بزرگ مهربان و با منشی بود، احترام زیادی برای عروسها و دامادها قایل بود، بلد بود هر شخص رو چطوری احترام کنه، همگی از فقدانش ناراحت و اندوهگینیم.