هوراااا بالاخره رمز رو یافتم و تونستم وارد این صفحه بشم.
از وقتی سیستم من و همکارم مشترک شد هیستوری و رمزهای رو حذف کردم، غافل از اینکه جایی یاداشتشون نکردم
از شهریور پارسال که جابجا شدم سیستم من و همکارم مشترک شده و کار وبلاگ نویسی رو برای من سخت کرد.
نمیدونم چرا با موبایل نمیتون وبلاگ بخونم و بنویسم، این مدت حتی نتونستم وبلاگهای مورد علاقم رو بخونم.
از چند ماه پیش تصمیم داشتم ماشین رو عوض کنم و ماشین اتومات بگیرم، اما هرچی دو دوتا چهار تا میکردم زورم به ماشین دلخواهم نمیرسید.
به چند نمایندگی که شرایط اقساطی داشتن سر زدم، بعضیاشون مبلغ قسط بالایی داشتن و اونی که شرایط یه کم بهتر بود میگفت تا بعد از عید فروش قسطی نداره.
یه روز که خونه بابا بودیم بردارم گفت که ماشین جدیدش تا وسط اسفند میاد، میخواد اونو بفروشه و یه ماشین دیگه با آپشنهای بیشتر ثبت نام کنه،به من پیشنهاد داد که ماشینشو بخرم.
با حساب کتاب من نمیتونستم چنین ریسکی کنم و خودمو بدهکار کنم.ولی برادرجان خیلی کوتاه اومد و به مبلغی که میتونستم با فروش ماشین و یه مقدار طلا جور کنم راضی شد و معامله انجام شد.بقیه بدهی رو مهلت داریم تا شش ماه دیگه پرداخت کنیم.
آخرای اسفند با ماشین جدید کاممون شیرین شد.
سه شنبه عصر به همراه مادر و دلوان راهی شیراز شدیم، چهارشنبه صبح ماشین رو بردیم نمایندگی و چراغهای اخطاری که روشن شده بود رو بررسی کردن و رفع اشکال شد.
از اونجا به پارامونت و پاساژ زیتون رفتیم، من دوتا شال خریدم ، نهار همونجا خوردیم و راهی بازار وکیل شدیم
تا عصر بازار بودیم، دلوان مقداری پیکسل خرید مادر هم مهره و منجق و مروارید،برای کارهای دستی و تزیینی.
عصر برگشتیم خونه دختر دایی و پسر خاله جان.
مدرسه کسری روز چهارشنبه جشن نوروزی داشت، کسری جشن رو ترجیح داد و حاضر نشد با ما بیاد، همسر هم بخاطر کسری خونه موند.
پنچشنبه تا ظهر شیراز بودیم و ساعت دوازده راهی ولایت شدیم.
کامتون شیرین باد و سال نو پیشاپیش مبارک.
سلام
کل سال منتظر اسفند هستم، یه شور و شعف خاصی بهم میده،امیدوارم از این ماه دوست داشتنی استفاده لازم رو ببرم.
داشتن خانواده گسترده غمهای زیاد و خوشیهای زیادی داره،تو این چند ماه برای خواهر و برادرها مشکلات جدی پیش اومد،اینجور مواقع من اینقد استرس میکشم که عملا ناکارامد میشم و به مرز فروپاشی میرسم.
اگه اون مشکل برا خودم پیش بیاد بهتر میتونم ازش عبور کنم،
کیوان سربازیش شروع شده و افتاده یکی از شهرهای جنوبی، زنداییم میگه تو انگار برای پسرت ناراحت نیستی، گفتم که ناراحت نیستم چون تجربه جدیدی هست و کیوان به این تجربه ها نیاز داره اما دلتنگش هستم.
پنچ شنبه به همراه مادرجان راهی شهر مادری شدیم، بین راه چای خوردیم و از هوای خوب لذت بردیم.
ظهر خونه دختر دایی جان نهار خوردیم و شب به همراه دایی بزرگه و داماداش از جمله برادر خودم خونه خاله دعوت بودیم.
پسرخاله ها هم اومده بودن و دور هم شب خوبی رو سپری کردیم.
آخرای شب بر خلاف میل من که دوست داشتم خونه داداش بزرگه باشم به خونه داداش کوچیکه رفتیم، چون کسری دوست داشت با داییش فوتبال بازی کنه و کری بخونه.
جمعه نزدیکای ظهر از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم، وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم.
مسیر دوساعته رو چهار ساعت اومدیم، چون هر چند کیلومتر یه بار یه چیزی هوس میکردیم و باید میخریدیم.
مادر جان سبزی تازه گرفت، یکم جلوتر لیمو و پرتقال و گریپ فروت گرفتیم.
از بستنی بین راهی هم که نمیشد گذشت.
وانت های پر از کاهوی دلدار و شیرین هم بهمون چشمک میزند.
نهایتا عصر به خونه رسیدیم .
از وقتی محل کارم عوض شده سر زدن به وبلاگ برام سخت شده، کارم سنگینتر شده و در هفته فقط یه روز به سیستم خودم دسترسی دارم، دیگه کم کاری من رو به بزرگواری خودتون ببخشید.
نوع کارم عوض نشده فقط محلش عوض شده و چون محیط پویاتری هست دوستش دارم.در روز بیش از ده بار از پشت میزم بلند میشم و برای رفع اشکال سیستمها به اتاقهای دیگه مراجعه میکنم.
زندگی طبق معمول میگذره، روزها اداره و شبها درگیر درس و مشق بچه ها.
پنج شنبه از ساعت دو به همراه مادرجان چندتا مراسم چهلم و خاکسپاری رفتیم.
همسر با پسر عموهاش به روستا رفت و تا جمعه عصر برنمی گشت.من و بچه ها رفتیم خونه بابا و شب اونجا موندیم.
جمعه ظهر برادرا با خانمها و خواهر کوچیکه و شوهرش هم اومدن.عصر از همدیگه خداحافظی کردیم و به سوی خونه خود روانه شدیم.
من که پنج شبنه و جمعه هیچ کاری نکرده بودم بدوبدو لباس ریختم تو ماشین و شام پختم.
برای نهار فرداشون مرغ شکم پرآماده کردم و گذاشتم یخچال که فرداش همسر سرخش کنه و بزاره بپزه.
گردو شکستم و لباسها رو پهن کردم.
مقداری از سیب ها رو پوست گرفتم و برای خشک شدن خلالیشون کردم.
همسر هم کنار من ظرفها رو شست و آشپزخونه رو مرتب کرد.
ساعت 11 با قلبی مطمئن و دلی آرام به رختخواب رفتم.