جمعه بود، ساعت شش از خواب بیدار شدم، انگیزه ای برای بلند شدن از تخت نداشتم ، به زور خودمو به خواب زدم
ساعت 8 با صدای همسر که با تلفن صحبت میکرد میکرد بیدار شدم
قلبم به تپش افتاد، مشخص بود خبر بدی شنیده.
پسر عمه نازنینم از دنیا رفته بود.نصف شب حالش بد میشه و تموم میکنه
پسر عمه با خانم و دو فرزندش قشم زندگی میکردن، معمولا زمستونها ما مهمونشون بودم و اونا تابستون مهمان ما بودند.
مهربان بود و بذله گو، وقتی میومد شهر ما، فامیل همگی مشتاقانه دعوتش میکردند.
عموها از خانواده پدرش اجازه گرفتند و در قبرستان خانوادگی خودمون خاکش کردند.
بعد از خاکسپاری تا پاسی از شب دور قبرش جمع بودیم و با گریه از خاطراتش تعریف میکردیم.
تنها کسی بود که هر پنچ شنبه رفتم سر خاکش، گریه ی آروم تسکینم نمی داد، باید زار میزدم تا کمی آروم بشم.
اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه می خواد
بسیار متأثر شدم ،روحشون شاد
ممنون
تسلیت می گم عزیزم، روزگار بی رحمیه. برای شما و خانواده شون آرزوی صبر و آرامش دارم.
ممنون عزیزم
متآسف شدم، یادشون گرامی
ممنون نسرین جان
سلام
تسلیت میگم
کاش چاره ای بود.
ممنون
کاش