سفرنامه استانبول 1


یکشنبه بعد از خوردن نهار و یه استراحت کوتاه به سمت فرودگاه حرکت کردیم.موقع تحویل متوجه شدیم  که هر ساک نباید بیشتر از 30 کیلو باشه، دوتا از ساکهای ما هر کدوم بیشتر از 30 کیلو بودن. همسر یه کارتن پیدا رکرد و مقداری از وسایل رو به کارتن انتقال داد.بعد از تحویل بارکیوان از ما خداحافظی کرد و به تهران برگشت.


بعد از عبور از گیت دوم از خودپرداز بانک ملی دلارهای مسافرتی رو دریافت کردیم.برای بچه ها از بوفه ساندویچ  گرفتم و برای خودم و همسر چای سفارش دادیم.



موقع سوار شدن باد شدیدی می وزید.هواپیما به موقع پرید.پرواز وحشتناکی داشتیم.شدت تکانها و سقوط آزاد خیلی بالا بود.

یازده و نیم در فرودگاه استانبول نشستیم. مراحل کنترل پاسپورت و تحویل بار را انجام دادیم.یه ون گرفتیم و پیش به سوی خانه، مسیر فرودگاه تا خانه بارون نم نم می بارید.

خواهر جان و دخترش آوا جان منتظر ما بودند.بعد از احوالپرسی و روبوسی خواهر جان شامی که آماده کرده بود رو کشید، اشتها نداشتم دلم بیشتر چای میخواشت.

روز بعد همه جا بخاطر انتخابات شب قبل تعطیل بود. بچه ها رو پارک نزدیک خونه بردیم و همون اطراف چرخیدیم.




رها لیدرمون بود، روز دوم  به ساحل بیوک چکمجه رفتیم. ساحلی زیبا پر از کافه و رستوران.بخاطر دوربودن از مرکز شهر منطقه ای آروم و بدون هیاهوست، ویلاهای زیبایی روی تپه های مشرف به ساحل ساخته شده و همچنان در حال ساخت هستند.ساحل شنی هم داشت و بچه ها حسابی شن بازی کردند. کوکورچ و دنر خوردیم. کنار ساحل نشستیم، رفت و آمد قایقها رو تماشا کردیم.بچه ها بستنی خوردن من چای.هوا که تاریک شد به خانه برگشتیم.


اولین بازاری که رفتیم مارمارا پارک بود، ویترین مغازه ها رو نگاه کردیم، بعضی اجناس رو قیمت گرفتیم، برای استراحت و تجدید قوا برگرگینگ رفتیم و ساندویچ خوردیم. بستنی و چای خوردیم و بازارگردی رو ادامه دادیم. از H&M دوتا تیشرت گرفتم.خرید دیگه ای نداشتیم.

دوست نداشتم بدون کیوان جاهای اصلی استانبول رو بریم. از پاسپورت خبری هم نبود.

 روز سوم بعد از صبحانه، خواهر جان ما رو تا ایستگاه اتوبوس برد و از اونجا با یه خط اتوبوس رفتیم تکسیم، بچه ها رو خونه گذاشتم. رها بعد از کلاسش به ما ملحق شد.

تکسیم و خیابون استقلال رو بالا و پایین کردیم، یکی از رستورانهایی که همه مدل غذا داشت  انتخاب کردیم، شیشلیک و دلمه و ماهیچه و یکی دوتای دیگه که اسمشون یادم نیست برا سه نفر سفارش دادیم.از شدت پر خوری نمیتونستیم تکون بخوریم.

برج گالاتا رو هم دیدیم. شب زود رسیدیم خونه، از شدت خستگی بیهوش شدیم.

روز بعد به اسکله امینونو رفتیم، بلیط تنگه بسفر گرفتیم، سوار کشتی دوطبقه شدیم، طبقه بالا نیمکت های چوبی داشت، اونجا نشستیم، کشتی که راه افتاد سوز سرما نوازشمون کرد.بیشتر از ده دقیقه نتونستیم دوام بیاریم، به طبقه پایین برگشتیم.بعد از برگشت به پل گالاتا رفتیم. پیاده روی روی پل گالاتا خیلی لذت بخش بود، ماهیگیران دو طرف  از روی پل در حال ماهیگیری بودند.میشد ساعتها اونجا ایستاد و مناظر اطراف پل رو نگاه کرد.

شب شده بود و شهر مثل نگین میدرخشید. زیبایی مسجد سلطان احمد یا مسجد آبی دوچندان شده بود.

با تعویض دوخط اتوبوس و متروبوس به خونه رسیدیم.


ادامه دارد...






سفرنامه

با تاخیر سفر نامه رو مینویسم


با همسر و کیوان بلیط ها و هزینه های سفر به استانبول رو برسی میکردیم. قرار شد آخرای شهریور اقدام کنیم. چند روز بعد دختر خواهرم ( با مادر و خواهرش دوسالی میشه رفتن استانبول) اومد ایران که مدارکشو برا ثبت نام دانشگاه جمع و جور کنه، یه لحظه تصمیم گرفتیم با رها بریم، همه چی جور بود فقط مرخصی خودم و  امتحانات پایان سال دلوان ممانعت ایجاد میکرد.

امتحانات رو قبول کردن بصورت مجازی بگیرن( مدیر که آشنا باشه کار نشد نداریم)

برای مرخصی خودم باید از سد سه نفر رد میشدم، ابتدا با مدیر اداری صحبت کردم،  به معاون معاون ارجاعم داد. معاون معاون نظرش این بود که یکی باید جای من باشه و رضایت معاون هم شرط بود.

با چندتا از همکارای واحدهای دیگه که کارهامون در یه حیطه هست اما در واحدهای دیگه مشغول هستن تماس گرفتم، متاسفانه براشون مقدور نبود سه هفته وظایف من رو گردن بگیرن، حق هم داشتن آخه یکی دو روز نبود که.

یکی از آقایون همکار که شنیده بود دنبال مرخصی هستم خودش پیام داد و قبول کرد کارهای من رو تا حدودی پوشش بده. اینقد خوشحال شدم و دعا به جونش کردم که نگو.معاون و معاون معاون هم همکاری لازم رو داشتن خدا رو شکر.

یه هفته بیشتر فرصت نداشتیم.کیوان باید پاسپورتشو تمدید  میکرد.سه روز درگیر دانشگاه بود تا نامه اشتغال به تحصیلش رو برا نظام وظیفه اکی کنند.پلیس + 10 فامیل بود کارشو زود انجام داد. گفتن تا یه هفنه دیگه پاسپورتش میرسه،

بلیطها رو که چک میکردم قیمت پروازهای تهران استانبول کمتر از شیراز استانبول بود.

بلیطها خودم و همسر و بچه ها  رو  گرفتم.کیوان باید منتظر پاسپورتش می موند.

پروازمون یکشنبه 24 اردیبهشت، ساعت 7:45 عصر از فرودگاه امام بود.قیمت بلیط نصف الان بود. چهارشنبه به بانک ملی مراجعه کردم و کارهای دریافت دلار مسافرتی رو انجام دادم. فقط شامل خودم و همسر میشد.

پنچ شنبه چمدونها رو گذاشتیم وسط و کم کم وسایل مورد نیاز رو چیدیم.جمعا دوتا چمدون با یه کوله می شد.

شب رفتیم خونه بابا، چه خبر بود؟!!! سه تا ساک بزگ وسط بود و مامان تند تند وسیله میچید.

50 کیلو برنچ چمپا، عسل، گردو، انواع سبزیهای خشک ، انواع دمنوش، آجیل ،ترشی ، نان بلوط، آبلیمو، آبغوره و ...

یه فیبر هم گذاشته بود برا کله پاچه و گوشت چرخ کرده و ...

 گفتم مادر من،  این چمدونها زیاد و سنگین هستن ، ما نمیتونیم ببریم، تو فرودگاه نمیدونم حواسم به بچه ها باشه یا چمدونا.رها مگفت مادر جون بخدا نیازی به این همه خورد و خوراک نیست، ناراحت شد، همسر که دید مادرم خیلیناراحت شده گفت خودم همه رو میبرم.به اندازه ای که بار 6 نفرمون تکمیل بشه وسیله گذاشته بود.

شنبه نهار رو خونه بابا خودیم و به سمت تهران حرکت کردیم.دوست داشتم تهران بریم خونه دایی جان اما همسر ترجیح میداد بریم خونه دختر خواهرش، ما هم قبول کردیم،11 شب رسیدیم، شام خوردیم و خوابیدیم، البته شوق سفر نمیزاشت بخوابم تا ساعت 4 این دنده به اون دنده شدن نهایتا خوابم برد.


ادامه دارد


دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

با اینکه در ماه یک الی دوبار به شیراز میریم هیچ وقت برام تکراری نمیشه، تعطیلات عید فطر هم همراه کیوان و دلوان رفتیم شیراز ، قرار بود عصر برگردیم

برادرم زنگ زد و گفت ما هم داریم میایم شیراز و خونه گرفتیم برای امشب، شما هم بمونید

به همسر زنگ زدم و اطلاع دادم که شب رو شیراز میمونیم.

سر راه از مجتمع خلیج فارس غذا گرفتیم و چون هنوز ماه رمضون تموم نشده بود مجبور شدیم تو ماشین نهارمون رو صرف کنیم

بعد از نهار از فروشگاههای مجتمع دیدن کردیم، بدون هیچ خریدی از مجتمع خارج شدیم و به سمت معالی آباد راه افتادیم.

مجتمع نگین از جاهای مورد علاقه ی من در شیرازه، اکثرا نسل جون اونجا رفت و آمد دارن و انرژی خاصی از شور و شعفشون میگیرم

دلوان دوتا چاپستیک برای خودش و کسرا خرید، من یه بالش گردنی برای ماشین خریدم

غروب شده بود و هوا رنگ خاصی داشت،از اونجا به سمت باغ ارم حرکت کردیم، بارون بهاری به شدت میبارید، زیر بارون قدم زنان از بلوار ارم رد شدیم، بوی بهارنارنج و بارون آدم رو مست میکرد.

دوست داشتم تا خود صبح تو خیابونا راه برم ، اینقد که هوا ملس و خوش بو بود، مدام این شعر رو زیر لب زمزمه میکردم خوشا شیراز و وصف بی مثالش.

به سمت حافظیه حرکت کردیم تا به برادرم ملحق شویم، از حافظ  دیدن کردیم ولی شلوغی زیاد اجازه لذت بردن و خلوت کردن با جناب حافظ رو نمی داد.

بارون بند اومده بود و هوا کم کم سرد میشد، خسته بودیم اما دل کندن از خیابونا برامون سخت بود

به مجتمع ستاره فارس رفتیم ، یه پیراهن جین برای خودم خریدم یه قمقمه برای دلوان، کیوان هم طبق معمول چیزی نخرید.

ساعت از 12 شب گذشته بود،از فست فودهای نزدیک مجتمع شام گرفتیم و رفتیم خونه رو تحویل گرفتیم، ساعت 2 شام خوردیم، حدودای ساعت 3 خوابیدیم.

روز جمعه یک اردیبهشت روز گرامی داشت سعدی بود.بعد از خوردن صبحانه راهی سعدیه شدیم، جناب سعدی مهمونای زیادی داشت، یه عده موزیک شاد گذاشته بودن و میرقصیدن، رهگذرا هم یه دور همراهی میکردند، بعد از زیارت سعدی از باغ دلگشا هم دیدن کردیم.

نهار گرفتیم و به خونه برگشتیم، بعد از خوردن نهار وسایلمون رو جمع کردیم و راهی  شدیم، بارون دوباره باریدن گرفت، سرتاسر مسیر برگشت باغهای میوه با رنگ سبز روشن بهاریشون خودنمایی میکردن. دشتهای سبز و ویلاهای زیبای مسیر یه تکه از رویاهامو به رخم میکشیدن.