سفر نامه مشهد شهریور 1402

یه شب که خونه برادر همسر دعوت بودیم تصمیم گرفتیم با هم یه سفر بریم، سر اینکه کجا بریم اختلاف نظر بود، بین شمال و غرب و شرق.

تصمیم نهایی بر این شد که از جاده شمال به مشهد بریم، همسر به اداره رفاهیشون مراجعه کرد و برای   24 تا 28 شهریور، برای مشهد هتل رزرو کرد، بعد از دو روز اعلام کردن که این تاریخ جا نداریم، با کلی چانه زنی تونستیم هتل رو از 27 تا 30 شهریور رزرو کنیم.

با همسفرامون هماهنگ کردیم که روز جمعه 24 شهریور ساعت 9 صبح خروجی شهر باشیم.


شب قبل بیشتر وسایل رو آماده کردیم و چمدونها رو چیدیم، تصمیم داشتم برای نهار کته گوجه درست کنم، گوجه ها رو شب قبل سرخ کردم، صبح ساعت پنچ و نیم از خواب بیدار شدم،  زیر گوجه ها رو روشن کردم و آب ریختم تا بجوش بیاد، مرغها رو از یخچال درآوردم و با کمی آب و زردچوبه و نمک و پیاز و یه قاشق روغن گذاشتم بپزه .

ساعت هفت و نیم همه بیدار بودن، همسر چای رو دم کرد و صبحانه رو آماده کرد، بچه ها میلی به صبحانه نداشتن، براشون لقمه گرفتم که تو راه بخورن.

ساعت یه ربع به 9آماده حرکت بودیم که کیوان یادش اومد فلش آهنگا رو نیاورده، برگشت خونه و هرجا گشت پیداش نکرد، من هم رفتم و گشتم اما پیدا نشد.

بالاخره قید فلش رو زدیم و حرکت کردیم، ساعت نه و نیم سر قرار بودیم، همسر به برادرش زنگ زد که کجایین؟ خونه بودن

کنار پمپ بنزین یه کبابی بود که چندتا تخت بیرون داشت، زیرانداز و روی یکی از تخت ها پهن کردیم و منتظر نشستیم، یه ربع شد نیومدن باز همسر تماس گرفت هنوز خونه بودن، کیوان به من غر میزد که عجله کردی و نزاشتی بیشتر بگردم، بهش گفتم برگرد خونه و پیداش کن، با صرار من راضی شد برگرده، دلوان هم همراهش رفت.

من و همسر چای خوردیم و از ماشینهای کنار جاده پسته خام گرفتیم.همسر اعصابش بهم ریخته بود، بهش گفتم لطفا بر اعصاب خودت مسلط باش وچیزی به همسفرامون نگو، بزار از سفر لذت ببریم، اینجا هم به ما خوش گذشت.

ساعت ده و نیم کیوان برگشت، فلش رو جلوی خونه تو کوچه پیدا کرده بود، چند دقیقه بعد همسفرامون صبحونه نخورده اومدن، یه ربع صبحونه خوردنشون طول کشید، بالاخره نزدیک 11 حرکت کردیم.

نهار رو بهارستان اصفهان خوردیم، بعد از بهارستان از کمربندی شرق اصفهان وارد آزاد راه شدیم، تنها جاده ای که آسفالتش خوب بود، نرسیده به نطنز بنزین زدیم، و بچه ها خوراکی خریدن.

تا برسیم تهران چند جای دیگه وایسادیم، بطور معمول باید ساعت 7 تا 8 میرسیدیم تهران، با توقفهای زیادمون ساعت 11 رسیدیم.

قرار بود خونه یکی از فامیلهای من شب بمونیم و فردا صبح راهی بشیم، خانم صاحب خونه تو راه با من تماس گرفت که شام آماده میکنم، اصرار کردم که ما شما نمیاییم چون دیر میرسیم تو راه شام میخوریم،نتونستم راضیش کنم.

ماشینها رو تو کوچه پارک کردیم و یه ساک کوچولو که وسایل مورد نیاز یه شب برای همه اعضای خانواده رو گذاشته بودم رو بردیم بالا.صبح ساعت شش و نیم بیدار شدیم و کم کم آماده حرکت بودیم، برادر همسر رفت که از ماشین فلاسک رو بیاره آب جوش بریزه، دست خالی برگشت، گفت که فلاسک و استکانا نبود، احتمال میدادیم بهارستان جاش گذاشتیم.

ادامه دارد...


نظرات 2 + ارسال نظر
مهربانو یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 16:41 http://baranbahari52.blogsky.com/

من از بی برنامگی اعصابم خورد میشه پریمهر جانم
دمت گرم واقعا صبور بودی

بعضی وقتا برای آرامش بقیه مخصوصا بچه ها مجبوریم صبوری کنیم

ربولی حسن کور چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت 18:05 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
سفر هرطوری که باشه خوبه
امان از این قرارها با فامیل که هیچوقت هم اجرایی نمیشه!
چه شانسی آوردین که فلش را نبرده بودن.
یه لحظه گفتم الانه که میگین کل صندوق عقب را خالی کرده بودند!

سلام دکتر
همینطوره
آره واقعا
از پیدا شدنش خیلی خوشحال شدیم، شانس آوردیم روز تعطیل بود و رفت آمد کم بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد